►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
عزیزداره حلیم شو هم میزنه و یه ربعی هست که چشم ازچشمم برنداشته ،منم خودمو سخت مشغوله سبزی پاک کردن نشون میدم ،
میدونم
سرموبیارم بالا، تا چشم به چشمش بخوره
شروع میکنه از وجنات و محسنات دختر حاج اقا گفتن
چارنفر تومحل بهت گفتن از چشات لبریزه حیا،از عمامت میریزه نورِ خدا،فک کردی دیگه شدی وحی منزل روزمین و عشق و عاشقی حرومه واست؟
چی میدن توحوزه به خوردتون؟ سی چار بار قبل خواب و سی وچار بار بعدش بگین: طلبه و خمارِ چشاش استغفرلله؟
ـ عزیز باز بند کردی به حوزه؟چه حکم نا حقی صادر کردن برات که انقد پری اخه؟!؟
سِد رضا؟
ـ جانم؟
یه سوال بپرسم جانِ عزیز بی جوابم نزار، دلت پیش لیلایِ عمته هان؟
سرمو میندازم پایین دقت مو تو پاک کردن سبزی بیشتر کنم
جوون مغز تو و امثاله تو ِ داره وسطدیگ میجوشه
خیال کردی حلیم هم میزنم نمی بینم، اسمش اومد سبز چشات شد عسلی؟
من هی میگم دختره حاجی که تو بگی عزیز چرا راه دور بریم همین لیلا دخترعمم!سرتو بیار بالابینم جوجه طلبه
ـ عزیز شنیدم پسر خاله ش بدجور میخادش وضع شم که خوبه
سرِاینه قفلِ دهنم
میگم من که چیزی ندارم دختر مردم و خوشبخت کنم
جلو نرمو بزارم دخترعمه خوشبخت شه
یه شب رفتم هیات شمع روشن کنم،چشم خورد به یه جفت چشم میشی که عین تو عباعمامه تنش بود، حول شدم شمع گرفت به چادرم ،دویید اومد خاموش کنه آتیش گرفت به لباسش
همون اتیش دلمون و جوشوند به هم
یه هفته بعدم اومدن خونمون خاسگاری
اقام گفت :صب تاشب کشک میزاریم تو آب نرم شه راحت سق بزنیم
دخترمو بدم به شما با آب خالی شکمشو پر کنین؟ وقتی از در میرفت بیرون نگا اقام کردو گفت:حاج اقا آهم دومنتو میگیره که ناحق گفتی
چن وقت بعدم دادنم به بابابزرگ خدابیامرزت، که پول و پاروشون از هم بالا میرفتن
ـ آهش نگرفت که اقاجون به این ماهی نزاشت آب تو دلت تکون بخوره که
گرفت! بدم گرفت ...روز عقد رفتیم خونه شون ناهار! مام که جز بربری و کشک چیزی ندیده بودیم این داداش کوچیک ما تا غذا رودید داد زد که اقا جون بیا ببین : چی میخورن...ازاین سر تا اون سر می دویید میگفت ببینین چغد میخورن
فامیلای اونام نه گزاشتن نه برداشتن نه پشت سرمون جلوخودمون گفتن :از کیام دختر گرفتین که یه وعده غذا ندیدن تو زندگی
این که میبینی با حوزه و طلبه جماعت اینقدر لجم سر همین آهشه سر دلِ پاکشونه
بنده خدا اقاجونم جلو اون همه آدم سنگ رویخ شد از سرو روش عرق میریخت
یا حسین ببین چه خاکی به سرم ریختی بچه، سوخت غذام
چیکار کنم حالا بااین همه مهمون اخه
ـ عزیز؟
جانم
ـ بعد گرفتن آهش و رفتن آبروی بابات دیگه دلت باهاش نبود؟
نبود حلیمم میسوخت؟!؟
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
بسم رب الشهدا قسمت سوم داستان عاشقانه ای واقعی
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد
همیشه فکر میکردم با سختگیری خاصی که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم
چون خودم در ورزش های رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار میکردم ، علاقه داشتم که همسرم رزمی کار باشد
هر رشته ای که اسم میبردم ، امین تا انتهای آن را رفته بود
در چهار رشته ورزشی جودو ،کنگفو ،کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت
آن هم مقام اول یا دوم
همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین هایی داد
گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی ورزش های جدیدی ابداع کرده بود
این جلسه اولین جلسه ای بود که ما تنها صحبت کردیم
خصوصیات اخلاقی ما شباهت زیادی به هم داشت...
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
ما عاشق هم شده بودیم ولی عمر این زندگی عاشقانه چه کوتاه بود
امین کریمی ، همسرم ، همیشه زنده اس
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
داستان زندگی شیرین و عاشقانه ای که فقط عمر ظاهری آن 2سال و 8ماه بود با ما همراه باشید
فردا ادامه داستان میذارم
برای خوندن قسمت اول کلیک کنید برای خوندن قسمت دوم کلیک کنید