سلیمان فرزند داوود انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود
و سلیمان به دولت آن نام دیو پری را تسخیر کرده و به خدمت خود آورده بود
روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیز سپرد
و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، در این حال خود را به صورت سلیمان درآورد
(و اشاره کردیم که بنا بر افسانه ها دیو و شیطان می توانند به هر شکلی درآیند) و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری را به دیو داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند(از آنکه از سلیمان جز صورتی و خاتمی نمی دیدند)
و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته دیوی بیش نیست اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به مُلک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست
به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد و به قول حافظ شیرازی
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دلی گم شود چه غم دارد؟
و در جایی دیگر می گوید:
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد اهرمن بُد اهرمن
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥