جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند . حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود. پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟ باب پاسخ داد: بله جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟ باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟ تا من .. بهترین دوستت را .. جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی کردم , حالا چی شده مگه؟ جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ؛ خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ؛ عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام ، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ؛ ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ؛ با ببرش وداع کرد بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن ، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، عشق من من بر گشتم این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم ؛ و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد نه , بیا بیرون , بیا بیرون این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد این یک ببر وحشی گرسنه است ؛ اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن ، مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ، نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند ؛ محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ، چشم گیر است محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ؛ کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر شیرین و ارزشمند گردد در کورترین گره ها ، تاریک ترین نقطه ها ، مسدود ترین راه ها ، عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است معجزه ی عشق را امتحان کن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم در انتهای لیست نوشته شده بود غذای رژیمی می خورید؟ ... نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد
شیخی بود که بسیار اهل بخشش و اهل سخاوت بود به قدری که همه ی داراییه خود را برای کمک به فقیران از دست داده بود ولی با این حال ، از مریدان خود وام میگرفت و با قرضی که میگرفت باز به بیچارگان و درماندگان کمک میکرد در یک بار از کمک کردن ها ، شیخ به مادر و فرزند خردسالش رسید ؛و شیخ میدانست انها انسان های محتاجی هستند ، و ازطرفی نمیخواست که احساس کوچکی کنند در قبال کمک شیخ ازین رو خشتک به سر کشید و خود برا به درخت کاجی میمالید و میگفت اخ جون این درخت پول میده سپس به پشت درخت رفت ، مادر که دید شیخ از زیر درخت پول برداشت ، فرزنده خوردسالش را گفت که خودش را به درخت بمالد فرزند خورد سال شروع به مالیدن خود به درخت کرد و هر بار شیخ از پشت درخت پولی به ان طرف مینداخت بچه انقدر خود را به درخت مالید که صاف صاف شده بود و پشتش زخم شده بود و بعد از مدتی پول های شیخ تموم شد ، و شروع کرد به پس گردنی زدن به کودک و کودک بسیار گریه کرد و همراه پول ها له نزد مادر بازگشت ، مادر از کودکش پرسید درخت چیزی هم بهت گفت ؟؟ کودک گفت آری ان اواخر میگفت برو گمشو پیش ننت دیگه خلاصه شیخ بسیار به روش های مختلف با پول های قرض گرفته به فقیران کمک کرد شبی شیخ به خواب عمیقی رفت و در خواب دید که همراه خرش به باغ پر ثمر و پر محصولی رفته و در خواب افسار پاره کرد و بسیار از ثمر و محصول باغ خود به حدی که از پر خوریه شیخ خر ترکید و شیخ از خواب برخواست و دریافت که پیایان عمر او نزدیک است ، از اینرو مریدان طلبکار خشتک در دست و بعععع بعععع کنان خود را به او رساندند تا طلب های خود را بازگیرند جملگی با ترشرویی و تلخی بدو می نگریستند . شیخ رو به مریدان گفت : من صندوقچه ایی پر از طلا و مستحکم دارم که فقط با کلید باز میشود و برای یافتن کلید باید به طویله بروید و دوتا و سه تا سه تا صدای بز و خر از خود در بیارید و بعد از آن دم خر را بالا داده مریدان گفتن خببببب !!؟؟؟ شیخ خود را به بیهوشی زد مریدان به طویله رفتن و جمله آن کار ها را انجام دادن و شیخ بسیار به ریش آن ها خندید سپس مریدان با عصبانیت به سراغ شیخ آمدند و گفتند یا شیخ چیزی نبود شیخ گفت چه چیزی باید میبودندی ؟ مریدان گفتن کلید صندوقچه ی طلا شیخ گفت کدام صندوقچه ی طلا ؟؟ مریدان با شنیدن این سخن شعله بر خشتک نهادن و خشتک مشتعل کردند در این هنگام کودکی حلوا فروش از کنار محل فریادکنان گذشت ، فریاد میزد بیا حلوا بخور کیف کنی چاق بشی چله بشی مثل یه گاو فربه بشی شیخ به یکی از میردان اشاره کرد که برو و همه ی حلواهای او را بخر و به اینجا بیاور مرید بیدرنگ رفت و درنگش را پیش شیخ و بقیه ی مریدان جا نهاد و حلواها را خرید و به انجا آورد. شیخ به طلبکاران خود اشاره کرد که از آن حلواها بخورند آنها همه حلواها را خوردند و سینی حلوا تهی شد. در این وقت کودک، مطالبه حق خود کرد ولی شیخ گفت من پولی ندارم و ساعاتی دیگر نیز خواهم مرد کودک ساعتی به نقطه ی خاص روی دیوار خیره شد و به یک باره دهان خود را نیم متر باز کرد و شروع به عر زدن کرد و از عصبانیت سینی را بر سره مریدان میکوبید ، با گریه گفت اگر بدون پول برگردم صاحبکارم مرا خواهد کشت مریدان طلبکار که از این وضع ناراحت و شگفت زده شده بودند به شیخ اعتراض کردند شیخ فرمود اعتراض وارد نیست و حالی آرام و آسوده داشت و گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است هنگامی که وقت نماز عصر فرا رسید ناگهان مرید با سبدی در آمد و آنرا نزد شیخ نهاد شخصی از بزرگان و بخشندگان از اهل سخا و بخشش ، چهارصد دینار برای شیخ فرستاده بود شیخ دست به سبد برد و پولی معادل بدهی خود و طلب آن کودک حلوا فروش از آن برداشت و به آنان داد و گفت : این هدیه ایی در قبال اشک های پاک این کودک بوده و این پول در بند اشک این کودک بوده است آنگاه با حالی آرام و آسوده به استقبال مرگ رفت و منفجر شد و مریدان که بسیار ناراحت شدن ازین برخورد خویش با شیخ ، به طویله رفتن و شروع کردن به عر عر کردن و بعععع بعععع بععععع کردن و دم یک دیگر را به بالا میدادن و دنبال کلید میگشتن و آورده اند تا سال های متوالی هنوز مادر و فرزند خود را به درخت میمالیدن تا پول از درخت بیاید ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ از هر دستی بگیری از همون دست گرفتی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم