♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
صبح از خواب بیدار میشوی و صورت نشسته زره جنگ میپوشی و آغاز به جنگیدن میکنی
با لشکرِ غمها
لشکرِ دلتنگیها
لشکرِ نگرانی های آینده
لشکرِ خاطرات
لشکرِ گذشته
لشکرِ نیازهای عاطفی
لشکرِ مادیات
یک روزهایی آدم به خودش میآید و میبیند آنقدر درگیر جنگ بوده که خودش را فراموش کرده است
وسطِ این همه جنگ
یک روز دلمان برای خودمان تنگ میشود
به آینه نگاه میکنیم و بعد خودمان را میبینیم که با بُغض میگوید که
فلان فلان شده ، مگر برای من نمیجنگی؟ پس چرا من را نمیبینی؟
چرا من را فراموش میکنی؟
چرا وسطِ جنگ من را گُم میکنی؟
چرا اصلاً به من شمشیر میزنی؟
الحق که بدترین نوع دلتنگی این است که آدم دلش برای خودش تنگ شود
یک روزهایی باید زره را از تن در بیاوریم
دستِ خودمان را بگیریم و ببریم گردش به صرفِ بستنی و چلوکباب
بی هیچ جنگ و هیاهو
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچهی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش میخواست
حرمت باغچه و دختر کمسالش را
از پسر پس گیرد
غضبآلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندانزدهای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندانِ
تشنهی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت
او یقیناً پی معشوق خودش میآید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر میگردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
همه اندیشهکنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
جواد نوروزی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
سیب _ حمید مصدق ◄ سیب _ فروغ فرخزاد ◄ سیب _ مسعود قلیمرادی ◄