در ماه رمضان چندی از مریدان ، شیخ را دیدند که دور از چشم مردم با لذت هر چه تمام تر غذا میخورد
به او گفتند
ای شیخ مگر روزه نیستی؟
شیخ گفت
چرا روزهام
فقط آب و غذا میخورم
مریدان خندیدند و خشتک خود پاره کردند و گفتند
واقعا؟
شیخ گفت
بلی
دروغ نمیگویم
به کسی بد نگاه نمیکنم
کسی را مسخره نمیکنم
با کسی با دشنام سخن نمیگویم
کسی را آزرده نمیکنم
چشم به مال کسی ندارم
و....
ولی چون بیماری خاصی دارم
متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم
بعد شیخ به مریدان گفت
آیا شما هم روزه هستید؟
مریدان که همانگونه که خشتک از خنده پاره کرده بودند ، با شنیدن این حرف ها ؛ رم کردند ؛ نعره زنان جامه های هم دیگر را ریدند و به صحرا پراکنده شدند
و یکی از جوانان در حالی که سرش را
از خجالت پایین انداخته بود و به درختی میکوبید به آرامی فریاد زد
شیخی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت
در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد
شیخ پرسید
چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد
شیخ لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. شیخ برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت
میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند
آرایشگر گفت
چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم
شیخ با اعتراض گفت
نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد
آرایشگر گفت
نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
شیخ تاکید کرد
دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
سپس آرایشگر اندکی تامل کرد و با قیچی خشتکه خود را چاک چاک کرد و به سر کشید و از آن پس هر کس از خیابان عبور میکرد و ریش و موهای ژولیده داشت او را کافر مینامید و خلاصه آرایشگر از دست رفت
*vakh_vakh* *vakh_vakh*
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
تقریبا دوازده سینزه سالم بود فقط بز و گوسفند داشتیم من یاد گرفته بودم سره گوسفندا رو میزاشتم بین دوتا پاهام تا تکون نخورن و بتونن شیر رو ازش بدوشن
گوسفند اولی دومی خیلی حواسم جمع بود
تقریبا ده تا که گذشت
هر چی میفرستادن جلو سرشو میزاشتم بین پاهام
دیگه شرطی شده بود بدنم نا خود آگاه سرشونو بین پاهام نگه میداشتم
.
.
نامردا وسط کار یدونه بز فرستادن داخل تا شیرشو بدوشیم
این بزه شاخش استاندارد نبود عمودی بود
منم ناخود آگاه سرشو گذاشتم بین پاهام تا تکون نخوره همچین با چاخ زد بهم که خشتک و همه و همه پاره شدم رفت پی کارش
:khak: :khak:
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
میدونی این ننه بزرگم پیر بود بنده خدا ، قدیما شیر که میدوشید کاسه رو خیلی عقب نگه میداشت
*ey_khoda* *ey_khoda*
همیشه شیرایی که میدوشیدیم بوی پشکل میداد
*gerye* *gerye*