مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود و کنترل باد معده خود را از دست داده بود ؛ شایدم کنترل باد معده رو از پا داده بود
او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و زرت و زرت کنترل خود را خارج میکرد و این عمل باعث ناراحتی و زار زار کردن مرد آهنگر میشد
و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست و اشک از چشم و باد از خشتک خود خارج میکرد
به حدی که شخصی که برای احوالپرسی میآمد نمیدانست ناراحت شود یا منفجر شود
سرانجام خانواده مرد دست به خشتک شیخ شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند
شیخ به همراه چندی از مریدان به خانه مرد رفتند و کنار بسترش نشستند و احوالش را پرسیدندی
طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود. شیخ بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد
او گفت
روزی یکی از جنگجویان بزرگ برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت
و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد
جنگجوی بزرگ رو را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند
یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت
چند روز بعد در اثر اصابت تیری دست چپش هم از کار افتاد
اما او تسلیم نشد و دسته ی شمشیر را به پشت خود داخل کرد و دوان دوان به میدان نبرد شتافت
:khak: :khak:
و با شمشیر به صورت گرد بادی میچرخید و دشمنان را قافل گیر میکرد
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
و چون هیچ کسی تصور همچین شمشیری که به او داخل شده را نداشت مانند عقرب همه را از پا می انداخت تا ارتش را به پیروزی رساند
و بعد ها لقب او را پشت شمشیری نهادن
شیخ سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت
خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟
مرد آهنگر همانگونه که اشک در خشتکش جمع شده بود بعد از شنیدن این داستان اندکی به افق خیره شد و سپس ریستارت شد
و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود
مریدان بعد از دیدن معجزه ی کلام شیخ همگی کنترل از کف دادند و شمشیر به خود وارد کردند و دوان دوان از محل دور شدند
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان
این داستان ها مبداش اینجاس اگه جایی دیگه دیدید بدونید از ما کپی شدند
*ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
روزی شیخ و جمعی از مریدان در باغوحش بودند
و مشغول به بحث و بررسی بود
مریدان همواره سوال میپرسیدن و شیخ به انها پاسخ میداد
و مریدان با درک این پاسخ ها خشتک میدریدند و نعره سر میدادند
عده ایی نیز با شنیدن پاسخ ها خود را به قفس حیوانات میمالیدن
در این بین یک جوانی نجار سراسیمه به پیش شیخ آمد و از استادش گله کرد
شیخ پرسید چه پیش امده ؟
جوان گفت من پیش آمدم
شیخ پس گردنی محکمی به مرید جوان زد که برق از خشتک جوان پرید و شیخ گفت منظورم اینست که چه مشکلی پیش آمده
جوان گفت
یا شیخ به استاد گفتم برای کارم پول بیشتری نسبت به بقیه کارگران می خواهم و اگر او این حقوق بیشتر را به من ندهد او را ترک می کنم و دیگر برایش کار نمی کنم
شیخ پرسید
تو چرا حقوق بیشتری طلب می کردی ، مگر کارت از بقیه بهتر بود؟
جوان گفت
نه چندان! اما بیشتر از بقیه برای کار وقت می گذاشتم و وقتی بقیه به منزل می رفتند من ساعت ها در کارگاه می ماندم و اضافه کار می کردم
البته استاد پول اضافه کارم را می داد ، اما من این حق را داشتم که به خاطر دلسوزی و وقت گذاشتن پول بیشتری بگیرم ، اینطور نیست؟
شیخ گوزخندی زد و جوان گفت
وقتی تو به استاد گفتی که دیگر برایش کار نمی کنی او چه گفت؟
جوان اشک های جاری شده از چشمانش را با خشتکش پاک کرد و گفت
هیچ! گفت هِرررررررررررررری
شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و در فکر این بود چگونه این جوان را موعضه کند که ناگه چشمش به فیلی که در گوشه باغوحش بود افتاد
شیخ به مریدان گفت دستو پای جوان را ببندن و به زور درون دماغ فیل بچپاننش و بیرون بیاورید
مریدان بسیار اعتراض کردن و به شیخ گفتن یا شیخ دماغش کوچک است جایی دیگر بگو
شیخ نگاهی به فیل کرد گفت هر جا که توانستید بچپانیدش
مریدان نیز جایی پیدا نکردند پس مجبور شدن جوان نجار را به مخرج فیل استنشاق کنن و سپس استخراج کردند
جوان نجار بسیار کثیف و عصبانی به شیخ گفت
خاک بر سرت
شیخ در پاسخ جواب داد
اگر به جای خیلی کار کردن سعی می کردی خوبتر کار کنی و کاری متفاوت و برجسته تر نسبت به بقیه از خودت نشان دهی آنگاه منحصر به فرد می شدی و آن زمان این استادت بود که خداخدا می کرد تو را از دست ندهد
مریدان با شنیدن این موعضه در خشتک خود نگنجیدن بسیار ناله و فغان کردن و عده ایی نیز عر عر کنان به قفس شیر پریدن
جوان که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت
یا شیخ سوالی دارم فلسفه فیل و دماغ چه بود ؟
شیخ گفت خواستم بگویم که
تو از دماغ فیل نبوفتادی اگه قرار باشد که پول بابت کار معمولی بدهند به ان دو کارگر میدهند
جوان نجار به فرط شنیدن این سخن خشتک به دندان کشید و بسیار شلنگ تخته از خویش پرتاب کرد
فیل که در حال شنیدین این دلیل بود از آن پس دامن گل گلی به تن کرد و بندری میرقصید
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
دانلود خنگولستان ورژن جدید
لینک از طریق برنامه بازار ◄
~~~~~~~~~~~~~
لینک از طریق برنامه مایکت ◄
~~~~~~~~~~~~~
لینک دانلود مستقیم ◄