oOoOoOoOoOoO قسمت سوم تو از من گم شده ای “ربات” حتما این هم یکی از ویژگی های آن ریات پیشرفته بود که وقتی انسانی در خطر است به او کمک کند با این سوال مانده بودم مگر انسان این را طرحی نکرده؟ پس چرا خودش به وقت کمک به هم نوع اش غیب میشود؟ انگار آدم ها تمام کمبود های شان را داشتند با این ربات ها جبران میکردند و از آن جایی که ربات طبق یک برنامه پیش میرود و قدرت تصمیم گیری و تعقل ندارد، آدم هر گونه که دلش بخواهد میتواند آن را بسازد دقیقا همان چیزی که در انسان رخ نمی دهد آدم ها هر چقدر هم که تربیت شوند بالاخره یک جایی در یک موقعیت بخصوص تمام شرافت و انسانیت شان به گِل مینشیند و منافع شان را بر هر چیزی مُقدم میبینند ربات بیچاره برگشت و به سمتم آمد دستش را دراز کرد و روی شانه ام گذاشت هر چند تنها یک فلز بود با برنامه ای از پیش تعیین شده اما همینکه خودم را روی تخت بیمارستان تنها ندیدم دلم گرم شد آقای پزشک پس از معاینه ی مجدد گفت امشب را باید در بیمارستان بمانی فردا مرخص میشوی دارو هایت را سر ساعت مصرف کن چند قدم فاصله گرفت و دوباره چرخید سمتم و انگشتانش را به حالت قدم زدن توی هوا حرکت داد و در ادامه گفت: پیاده روی فراموش نشود آن ربات شب تا به صبح کنارم نشسته بود هر وقت چشم باز میکردم نور آبی رنگ چشمانش را در تاریکی اتاق میدیدم که تکیه داده بود به دیوار و داشت با چشمان باز استراحت میکرد هر از چند گاهی هم یک موسیقی میگذاشت سلیقه ی موسیقی اش عالی بود من با چشمان بسته گوش می دادم او با چشمان باز دلم میخواست بدانم شماره تلفن هایی که در موبایل اش ذخیره کرده متعلق به چه کسانی ست؟ دلتنگ می شود یا نه؟ عاشق شده است؟ دلم میخواست بدانم در دنیای ربات ها چه میگذرد؟ اصلا از عصر تا الان کسی نگران اش نشده؟ مگر کسی نگران من شده بود؟ من فرق زیادی با این ربات نداشتم هیچ کس در هیچ طول و عرضی از این جغرافیا انتظارم را نمی کشید دلم میخواست من هم یک ربات بودم روی یک برنامه ی مشخص و از پیش تعیین شده نه ذهن داشتم که چیزی یادم بیاید نه قلب داشتم که برای کسی بلرزد نه احساساتی که برای کسی رم کند نه هیچ چیز دیگر باز یاد جمله ی اورسن ولز افتادم درست گفته بود، خیلی درست نمی دانم چرا این روزها مدام یاد آن حرفش می افتم بالاخره صبح شد و اجازه ی مرخصی ام را دادند ربات مذکور جلوی درب بیمارستان روبه روی ام ایستاد و دستش را دراز کرد این تصویر را به صورت لانگ شات تصور کنید از لابه لای عبور مردم و شلوغی خیابان و تردد تاکسی پرنده ها دستم را دراز کردم و بعد هم در آغوش کشیدم اش .... oOoOoOoOoOoO ...ادامه دارد علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO تمام آن تابستان کارم شده بود هفت صبح بیدار شدن و لاستیک دوچرخه را برق انداختن و در خنکای خیابان پدال زدن دختری یک دست نارنجی پوش چند کوچه بالاتر هرصبح می نشست جلوی درب خانه و برای عروسک هایش صبحانه درست می کرد کل تابستان می رفتم و از مقابلش رد می شدم اما کلامی بهم نمی گفتیم و فقط نگاه و عبور به جز من و او و رفتگر محله کسی در کوچه نبود در آن ساعت دیگر اصلا یادم رفته بود توپ پلاستیکی ای در کار است دیگر تمام رویاهای گذشته فراموش شده بودند تمام قول ها ساعت هشت و نیم هم نان لواش را پیچیده در پارچه ای قرمز رنگ و با سه عدد شیشه شیر به خانه برمیگشتم و تا مادرم سفره را پهن کند درخت زردآلوی دهن کج حیاط را آب میدادم که لبخند بزند صبحانه را خورده نخورده دوباره می زدم بیرون و راهی زمین خاکی میشدم اما بدون توپ فوتبال از سرم افتاده بود . . . . در هفت سالگی سیر می کردم که مادرم صدایم زد به اطرافم نگاه کردم وسط زیر زمین نشسته بودم ..مقابل بدنه ی از وسط نصف شده ی دوچرخه ی داغون و خاک خورده ام ساعت را نگاه کردم هفت بود صدای خش خش جاروی مرد رفتگر در سرم پیچید صدای چشمک آن دخترک نارنجی پوش صدای چرخیدن لاستیک دوچرخه روی آسفالت و ختم شدم به صدای مادرم که نان نمیخواست و فقط داشت میگفت کارت دیر نشود دیر نرسی دیر ...دیر..دیر درست نمیدانم از چه روزی به بعد دوچرخه برایم عادی شد درست نمیدانم از کی به بعد زندگی با چشمان بسته را فراموش کردم درست نمیدانم کجا حال خوب را حال واقعی را جا گذاشتم جا ماندم دیرم شد همین oOoOoOoOoOoO
oOoOoOoOoOoO هفتمین سال از عمرم را می گذراندم هفت سالگی هیجان انگیز است و من در هفت سالگی ام عاشق دوچرخه بودم آن دوران اینگونه نبود هرچیزی که دلت خواست را چند روز بعد داشته باشی من هم هروقت چیزی بخواهم به زبان نمی آورم اما خب مادرم فهمیده بود به توپ پلاستیکی ام قول داده ام میگذارمش داخل سبد جلوی دوچرخه و به گردش میبرمش مادرم فهمیده بود و یک روز صبح یک روز صبح که در اتاق رو به بالکن خوابیده بودم و از شب تا صبح بعد از چند متر غلط خوردن در خواب وسط اتاق در زیر کولر آرام گرفته بودم پدرم بالای سرم ظاهر شد و گفت بلند شو برویم گمرک برایت دوچرخه بخرم همه چیز طعم سوپرایز را میداد البته نه اینکه اصلا به سوپرایز فکر کرده باشند... نه پیش پیش نگفته بودند که اگر یک موقع نشد حالم گرفته نشود تمام طول مسیر در مینی بوس خط آذری داشتم گمرک را تصور می کردم و دود سیگار مردی که روی صندلی جلویی لم داده و سیبیل های زرد رنگش از پهلوی صورت بیرون زده بود را استشمام می کردم مدام کلمه گمرک را با خودم تکرار می کردم و یک جای عجیب را در ذهنم میساختم که مینی بوس ایستاد و همه پیاده شدند و دوهزاری ام افتاد که گمرک همینجاست پرده را کنار زدم و نگاه کردم ... نه آنقدر هم عجیب نبود پیاده که شدیم با یک خیابان بلند مواجه شدم خیابانی که هر دوطرفش پر ازموتور و دوچرخه بود کپ کرده بودم ....خدای من این همه دوچرخه بعد از کمی چرخیدن و خوردن پیراشکی کاکائویی وارد یک دوچرخه فروشی شدیم صاحب مغازه مردی کچل و کوتاه قد بود که چشمان درشت سبز رنگش از دود پشت پیپ کنج لبش میدرخشید یک شاگرد هم داشت هم سن من بود پسرک سبزه رو سبزه رو با موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بودند و از وقتی که داخل شده بودیم جارو و خاک انداز به دست زل زده بود به چشمانم همه چیز حتی آن دوچرخه فسفری رنگ پشت ویترین را هم فراموش کرده بودم و فقط به چشمان پر حرف آن پسرک نگاه میکردم پدرم و صاحب مغازه گرم شوخی های قبل از معامله بودند و اصلا حواسشان به حال ترک خورده ی آن کودک نبود ولی حواس من .... حواس من همیشه در چشم آدم ها لنگر می انداخت زدم بیرون از مغازه وچند متر آن طرف تر ایستادم وپدرم هرچه خواست جواب درست حسابی ندادم پدرم اهل کتک زدن نبود اما قشنگ معلوم بود دلش میخواست پس گردنم را با آن تسبیح سنگینش نشانه برود که آخر بچه جان چه مرگت شد ؟ رفتیم و دوتا مغازه آن ورتر از مرد جوانی که ادبیاتش شبیه وثوقی بود در فیلم طوقی ، دوچرخه را خریدیم طوقی همان فیلمی که دوشب پیش یواشکی از زیر پتو وقتی برادرم داشت نگاه میکرد دید زده بودم دوچرخه شیما نوعه بنفش رنگ که روی بدنه اش رنگ نارنجی پاشیده بودند آن وقت ها پولدار ترین پسر محله هم دوچرخه را برایش خریده و آورده بودند اما من داشتم خودم انتخاب میکردم و این حال باحالی بود رفتیم کبابی و من همان میز جلویی نشستم و با اینکه عاشق کوبیده بودم اما آنقدر حواسم به دوچرخه بود که نفهمیدم چه خوردم دوچرخه را پشت مینی بوس بستیم و آمدیم و تمام طول مسیر داشتم چیزهایی که دیده بودم را تدوین می کردم که برای همه تعریف کنم و هی با خودم تکرار میکردم گمرک و به تقلید از آن مرد جوان انگشت شستم را به دماغ میکشیدم و با پاکت سیگار پدرم که کنار پایش بود بازی میکردم وقتی به خانه رسیدیم داشتم از ذوق منفجر می شدم و هرچه دیده بودم را برای خواهرم تعریف کردم و نشستم روی پله و زل زدم به دوچرخه آدم وقتی یک چیزی را زیادی دوست دارد و نصیبش می شود مدام با خودش می گوید یعنی تو برای منی ؟؟ باورم نمی شود داشتم نقشه می کشیدم کجاها بروم و چجوری راندنش را یاد بگیرم که حس کردم توپ پلاستیکی ام زل زده به من که نامرد پس سبد جلوی دوچرخه کو ؟ ما باهم حرف زدیم تو به من قول دادی تحمل نگاه سنگینش را نداشتم و توی زیرزمین انداختمش و صدای سقوطش از پله ها تلق تلق در سرم میپیچید oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
o*o*o*o*o*o*o*o پدر بزرگم وسط یه روستای خوش آب و هوا زندگی میکرد و توی حیاط خونش یه باغچه ی بزرگ داشت که توی باغچه پر از گلهای خوشرنگ بود لا به لای اون همه گل یه گل صورتی و زیبا کاشته بود من به محض اینکه دیدمش جذبش شدم پدربزرگم میگفت خاصیت دارویی داره، اما روی شاخه اش پر از خار بود خار های تیز و بلند من خیلی از اون گل خوشم اومده بود همیشه و میرفتم توی باغچه نگاهش میکردم یه روز بالاخره تصمیم گرفتم اون گل برای من باشه رفتم توی باغچه و چیدمش داشتم با لذت نگاهش میکردم که پام گیر کرد به لبه ی باغچه و خوردم زمین و یکی از اون خار های بزرگ و تیزش رفت تو بازوم درست رفت لای پوستم خون مُرده شد چرک کرد همش درد میکشیدم من اون گل رو داشتم اما داشتنش باعث عذابم میشود پدربزرگم طبیب خبر کرد طبیب نشست رو به روم و یه تیغ بُرنده نشونم داد و گفت این تیغ رو میبینی؟ باید با این پوستت رو بشکافم که چرک و خون بریزه بیرون تا اون خارو در بیارم گفت اون لحظه که تیغ رو میزنم خیلی درد داره اما تحمل کن بعدش دیگه آروم میشی قبول کردم یه پارچه گذاشت لای دندونم و طبیب تیغ رو کشید رو بازوم خیلی سخت بود خیلی درد بدی بود به خودم میپیچیدم اما تحمل کردم درد نیشتر رو به جون خریدم درد زخم بعدش رو به جون خریدم چون فقط میخواستم از خار اون گل خلاص شم جای اون زخم برای همیشه روی بازوم موند و باعث شد دیگه نتونم به هیچ گلی نزدیک بشم میدونی عشق تاوان داره عاشق شدن تاوان داره اگه عاشق شدی و بازی دادانت حتی اگه همه وجودت گرفتار باشه دردِ جدایی رو به جون میخری زخم نیشتر رو به جون میخری و بعدش دیگه بی حس میشی بی تفاوت میشی بی اعتماد میشی نسبت به همه چیز نسبت به همه کَس o*o*o*o*o*o*o*o راز رُخشید بر ملا شد علی سلطانی
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته،جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم با صورت بور و چشمای رنگی همیشه با لبخند نگاهم میکرد توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین آدم روی زمین کیه؟ بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن اما اون بچه ها بلد نبودن عصبانی شد، سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه ها داشتن گریه میکردن اما معلممون دست بردار نبود، کفش هاشونو در آوردن، گفت جوراباتونم در بیارید خشکم زده بود همه ترسیده بودن، فکر کردیم میخواد فلکشون کنه اما نه یه نقشه دیگه تو سرش داشت مات و مبهوت داشتم به چهره ی عوض شده ش نگاه میکردم که صدام زد از جام بلند شدم، گفت دنبال من بیا به اون چند نفر گفت پا برهنه برید توی برف و به من گفت حواست باشه بهشون، اون بچه ها داشتن یخ میزدن و گریه میکردن و معلممون با حرص نگاهشون میکرد من از این همه بی رحمی بهت زده بودم فردای اون روز اولیای یکی از بچه ها اومد مدرسه، اون به مادرش گفته بود که خانوم معلم چه بلایی سرشون آورده من مبصر کلاس بودم، معلممون دست پاچه اومد سراغم، گفت احتمالا تو رو صدا کنن دفتر و بخوان راجع به اتفاق دیروز حرف بزنی، حواست باشه، بهشون میگی خانومِ ما این کارو نکرد اونا خودشون رفتن برف بازی من فقط نگاهش کردم وقتی آقای مدیر صدام کرد دفترِ مدرسه همون حرفای خانوم معلم رو گفتم و اومدم بیرون واقعیت این بود که من به آقای مدیر و اولیای اون بچه دروغ نگفتم، من داشتم به خودم دروغ میگفتم، نمیتونستم باور کنم خانوم معلم مهربونم این همه بی رحم باشه، نمیخواستم تصوراتی که توی ذهنم ازش داشتم خراب بشه سال دوم دبستان تموم شد، سال ها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شدم اما قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و نرفتم سراغ معلممون، میدونی آدم بالاخره یه روزی یه جایی مجبوره با حقیقت رو به رو بشه و خودش رو از خواب بیدار کنه واقعیت بالاخره یه روز میاد سراغت و درست همونجا همه ی دروغ هایی که به خودت گفتی برملا میشه و وادار میشی به فراموش کردن، به گرفتن تصمیمی که دوستش نداری، خیلی سخته اما حقیقت همینه، تلخه، خیلی تلخ *-*-*-*-*-*-*-*-*-* رازِ رُخشید برملا شد علی سلطانی
*********◄►********* او به من قول داده بود بهترین خاطراتمان را در اردیبهشت رقم میزنیم حالا سی روز است صدای قدم هایش را میشنوم اردیبهشت را کمی معطل کنید بگویید رفتن اش را به تاخیر بیندازد از صبح فکر میکنم یک نفر پشت در است *********◄►********* علی سلطانی
^^^^^*^^^^^ میخوام توی صفحه ی صفرِ اولین کتابم جواب این سوالت رو بدم که داستان هایی که مینویسم تخیل منه یا واقعیت؟ اصلن مگه کسی میتونه مرز بین تخیل و واقعیت رو مشخص کنه؟ واسه من که هیچوقت گذرنامه ی این مرز صادر نشد چهار سالم بود که مادرم فهمید توی خلوتم با خودم حرف میزنم. نه! با خودم حرف نمیزدم، من همیشه یه سری آدم، پر از دغدغه توی ذهنم زندگی میکردن کم کم نگرانی مادرم زیاد شدو منو برد پیش روانپزشک و برام طول درمان تعیین کردن همه فکر کردن خوب شدم اما من فقط سکوت کردم و دنیام رو از بقیه مخفی نگه داشتم با یه سکوتِ سخت بزرگ شدم تا اینکه یه روز توی هجده سالگی یه دخترِ لاغرِ سبزه ی قدبلند با چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورتِ استخونی و موهای به هم ریخته ی فر خورده وارد دنیایِ ذهنم شد این با بقیه فرق داشت و نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم، ساعت ها مخفیانه تلفنی باهاش حرف میزدم اما کسی پشت خط نبود پاییز اونسال بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم یه روز وقتی توی بالکنِ خونه ی جدید نشسته بودم به سیگار، دیدم یه دخترِ یکدست مشکی پوش ایستاده جلوی پنجره ی خونه ی روبه رویی و به طرز راز آلودی چوب آرشه رو میکشه روی ویولن، صدای موسیقی ای که داشت مینواخت تنم رو لرزوند، خوب نگاش کردم، اون خودش بود، دختری که ماه ها داشت توی ذهن من زندگی میکرد و من توی خلوتم، پنهانی، بدون اینکه کسی بفهمه دستاشو میگرفتم و قدم میزدیم و توی تاریکی کوچه میبوسیدمش مرز بین خیال و واقعیت شکسته شد، اون خودش بود... رُخشید هر شب با پدرش میومد خونه ی مادربزرگش که همسایه روبه رویی ما بود و بعد از دادن قرصاش براش ویولن میزدو مادربزرگش آروم میشد و منی که ازبالکن یواشکی نگاش میکردم بی تاب هر شب سرکوچه منتظر بودم که موقع رفتن بتونم از نزدیک ببینمش تموم پاییز کارم این بود تا اینکه فهمیدم وقتی رد میشه برمیگرده و نگام میکنه، رخشید داشت منو نگاه میکرد، نه توی خیال، توی واقعیت اماهیچوقت بهش چیزی نگفتم من عادت کرده بودم توی خیالم زندگی کنم و حالا رخشید یه خیالِ واقعی بود... یه خیالِ شیرین و سرد، شبیه روزهای بارونیِ پاییز مادر بزرگش یه نیمه شب زمستونی تموم کرد و بعد از مرگش دیگه خبری از رخشید نشد، هیچ آدرسی ام ازش نداشتم رخشید برای همیشه رفت و رازش رو توی خیال من جا گذاشت دیگه طاقت حمل این راز رو توی خیالم نداشتم و بالاخره یه روزِ برفی سکوتی که از چهارسالگی بامن بزرگ شده بود رو شکستم و نشستم به نوشتن قصه ی رخشید و راز رخشید برملا شد ^^^^^*^^^^^ راز رخشید برملا شد علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ دو ساعت از وقتِ قرار گذشته بود و جواب تلفنم را نمی داد چشمانم پلِ هوایی را نشانم دادند و پایان این قصه شاید پرواز به کفِ خیابان بود صدای موسیقی در سرم میپیچید و خیابان را تلو تلو میخوردم صد قدم مانده بود به پل هوایی که خواستم آخرین تماس را هم بگیرم... اما گوشی ام خاموش بود و از باجه ی تلفنی شماره اش را گرفتم.گ یک بوق و دو بوق که جواب داد بی معطلی گفتم چرا سرِ قرار نیامدی که قطع کرد عصبی شدم و دوباره شماره را گرفتم و اینبار همینکه پاسخ داد بی مقدمه حرف زد تو شاید آذر رو اصلا یادت نباشه اما اون چند ساله که با رویای تو زندگی میکنه از همون تابستونی که یک ماه طبقه ی بالای خونشونو اجاره کردید و اینجا موندید شروع شد از نظر اون تو یه دیوونه ی آروم بودی که راهی جز دوست داشتنت نداشت اما میدونی واسه یه دخترِ روستایی گفتن اینکه عاشقِ پسری شده که هم دین و آیینش نیست تقریبا غیر ممکنه تمام دلخوشی زندگیش زنگ زدن و گوش دادن به نفسات بود از وقتی هم که براش داستان میخوندی شبا میرفت مینشست پشت بوم و زل میزد به ماه نمیدونم یدفه چه مرگت شد و دیگه جوابشو ندادی اما آذر ازت متنفر نشد و اصلا انگار نه انگار بیشتر از قبل دوستت داشت همه ی مکالمه هاتونو ضبط کرده بود و هرشب گوش میداد و بعد میخوابید ادامه ی اون داستانی هم که براش میخوندی رو نوشت داشت با خیال تو زندگیشو میکرد که گفتن باید ازدواج کنی اما واسه آدمی که این همه مدت با خیال تو خوابیده و بیدار شده سخته یه غریبه رو به خلوتش راه بده ولی خب اینجا دخترا خودشون واسه خودشون تصمیم نمیگیرن عقد کرد امشب عروسیش بود که صبح موقع فرار از خونه باباش جلوشو گرفت دوساعت پیش رگشو زد میگن زندس... اما اگه زنده بمونه مرده اصلا زنده گی یعنی چی؟!؟ نفس کشیدن بهانه ست آذر مرده اگه زنده بمونه و تو کنارش نباشی مرده من قسم خورده بودم اینارو بهت نگم اما خیلی ظلمه که آدم ندونه ینفر انقدر دوسش داره گفت و تلفن را قطع کرد و تنها تصویری که میدیدم چشمان سبزه روشنِ دختری با موهایِ بور بود که اسب سواری یادم میداد ...آذر چقدر این نامِ پاییزی به رنگ موهایش می آمد باید ادامه ی "شب های روشنِ" داستایوفسکی به قلم آذر را میخواندم باید ادامه ی داستان را نه اینکه از پشت سیم های تلفن وقتی سرش روی پاهایم جا خوش کرده درِ گوشش زمزمه میکردم شاید زیباترین نقطه ی اشتراک عشق این است که تو بهانه ی زنده گی او باشی و او تنها بهانه ی ادامه ی زنده گی تو ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ پایان علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ اینکه من سرِ این قرار چه میکردم سوال بزرگی بود سکوت لب های من در ازدحامِ آدم هایی که برای قدم زدن موضوعِ گَپ داشتند فضا را آلوده میکرد من اینجا دنبال چه بودم؟ وقتی همه چیز تمام شده بود حرف های یک مزاحم تلفنی به چه دردم میخورد؟ اصلا این مزاحم تلفنی کیست؟!!؟ این مزاحم؟ تابستان هشتاد و هشت شروع شد دوازده شب زنگ میزد و سکوت میکرد در تماس های اول مُسِر بودم که حرف بزند اما چند روز که گذشت به سکوتِ هم گوش میکردیم و تمام سعی مان این بود که دم و بازدم هایمان را با هم تنظیم کنیم و نهایتا میتوانستم صدایِ خنده های ریزش را بشنوم از یک شب هایی به بعد جایِ سکوت را موسیقی هایی گرفت که در اوج بی کیفیتی دلنشین بود دلنشین تر از کنسرت های چند هزار نفری اما پایانِ این سکوت ختم شد به حرف های من هر شب یک صفحه از " شب های روشن " را برایش میخواندم و بارِ سنگین درام را با نفس های عمیقش به من میفهماند هنوز قصه به صفحه ی بیست و دو نرسیده بود که سرو کله ی آهو پیدا شد من نیاز به ابراز عشق داشتم نیاز به در آغوش کشیدن و این احمقانه ترین دلیل برای شروعِ یک رابطه است که در اوج حماقت تَن دادم گُر گرفتم و داغ شدم و هر چه در چنته ی احساس داشتم رو کردم. اصلا نفهمیدم از کِی... اما وسط اس ام اس بازی هایم با آهو... مزاحم تلفنی را رد تماس میکردم آنقدر بی هوا رد تماس کردم که دیگر فهمید سَرَم گرمِ دوست داشتنِ دیگری شده گرم دوست داشتن کسی که بَد بودن اش را میدیدم اما تمام یاغی گری اش را با چشم و اَبرویی که برای همه خط و نشان میکشید معاوضه میکردم باز هم نمی دانم از کِی اما تماسِ مزاحم تلفنی پایان یافت گذشته بود... چند سالی بی خبر بودم و حالا منتظر آمدن اش به قرار اینکه چه قیافه ای دارد و چه شکلی ست برایم مهم نبود فقط باید میدیدم اش چون تنها دلیلِ دیدن دوباره ی آفتاب تماسِ مشکوکِ او بود ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ ...ادامه دارد علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم