o*o*o*o*o*o*o*o ای کاش یاد بگیریم برای خالی کردن خودمون کسی رو لبریز نکنیم o*o*o*o*o*o*o*o خسرو شکیبایی
تو به هون اندازه بزرگی که من اجازه میدم باشی 🎥 Millers Crossing @~@~@~@~@~@ ژیژی (لسلی کارُن): من ترجیحاً میخوام با تو بدبخت باشم تا بدونِ تو 🎥 Gigi @~@~@~@~@~@ داشتم به صدات گوش مےدادم حواسم به حرفات نبود شهاب حسینی (📽پرسه در مه) @~@~@~@~@~@ عشق چيزه عجيبيه وقتی از چنگت دراومد ديگه نميتونی پسش بگيری زندگيه ديگه؛ يه روز عاشقشی روز بعد... هيچ حسی نداری عشق تورو عوض ميکنه 🎥 Chinese Puzzle @~@~@~@~@~@ سمت هر کس انگشتی نشانه روی سه انگشت به طرف خود توست 🎥 Shutter Island @~@~@~@~@~@ ایرانی جماعت دهنش سرویس شه، انقلاب میکنه 📽 چهارانگشت ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ پرویز پرستویی: اینجور شده دیگه وقتی به یه آدم زیادی لطف می کنی بعد از مدتی هم خودشو گم میکنه هم تورو 📽 زیر تیغ @~@~@~@~@~@ داداش ابد و یک روز یعنی چی؟ یعنی کل عمرتو تو زندونی، حبس ابد که بهت بخوره ممکنه عفو بخوره بت بعد ده پونزده سال ازاد بشی ولی ابد و یک روز که بت بخوره امکان نداره آزاد بشی؛ یه روز بعد مرگت آزادت میکنن 📽 ابد و یک روز @~@~@~@~@~@ جنگ که برنده نداره اونایی تو جنگ برنده اند که اسلحه میفروشن اونا میخوان از تنگه رد شن اما نمیدونن باید اول از رو جنازه ما رد شن 📽 تنگه ابوقریب @~@~@~@~@~@ (زنده یاد خسرو شکیبایی): اگر حجاب رو رعايت ميکنيم فقط به خاطره احترام به عقيده شماست ما با هم راحتيم اما بی غيرت نيستيم 🎥 دلشکسته @~@~@~@~@~@ مهران مدیری : تا دیروز وامیستادی جلو در آسانسور میگفتی دربست! الان آپارتمان نشینی یاد ما میدی؟ 🎥 دایرهزنگی @~@~@~@~@~@ من دوستت دارم،ميخواستم باقی عمرم و با تو بگذرونم
o*o*o*o*o*o*o*o زن ها می توانند در اوج دلتنگی لبخند بزنند، آواز بخوانند، غذای دلخواهت را تدارک ببینند، کودکانه با بچه ها بازی کنند زن ها می توانند با قلبی شکسته باز هم دوستت بدارند، ببخشند و بخندند تو از طرز آرایش موهایش یا رنگ لب هایش، لباسش یا حتی حرف هایش هرگز نمیتوانی حدس بزنی زنی که روبرویت ایستاده دلتنگ یا دلشکسته است زن بودن کار ساده ای نیست خسرو شكيبايی
oOoOoOoOoOoO زخم ها رو نباید به هر غریبه ای نشون داد جاش رو یاد میگیرن ¤خسرو شکیبایی¤ oOoOoOoOoOoO خدایا چه دوستانم چه دشمنانم هرچه برای من میخواهند اول به خودشان بده oOoOoOoOoOoO oOoOoOoOoOoO با کسی نباش که ...... از بیکسی میخواهد با تو باشد
*~*****◄►******~* یکی از معدود آدمهایی که واژهی انسانیت برازندشونه کسایی هستند که میدونند ممکنه محبتشون جبران نشه ولی بازم محبت میکنند
oOoOoOoOoOoO قسمت سوم تو از من گم شده ای “ربات” حتما این هم یکی از ویژگی های آن ریات پیشرفته بود که وقتی انسانی در خطر است به او کمک کند با این سوال مانده بودم مگر انسان این را طرحی نکرده؟ پس چرا خودش به وقت کمک به هم نوع اش غیب میشود؟ انگار آدم ها تمام کمبود های شان را داشتند با این ربات ها جبران میکردند و از آن جایی که ربات طبق یک برنامه پیش میرود و قدرت تصمیم گیری و تعقل ندارد، آدم هر گونه که دلش بخواهد میتواند آن را بسازد دقیقا همان چیزی که در انسان رخ نمی دهد آدم ها هر چقدر هم که تربیت شوند بالاخره یک جایی در یک موقعیت بخصوص تمام شرافت و انسانیت شان به گِل مینشیند و منافع شان را بر هر چیزی مُقدم میبینند ربات بیچاره برگشت و به سمتم آمد دستش را دراز کرد و روی شانه ام گذاشت هر چند تنها یک فلز بود با برنامه ای از پیش تعیین شده اما همینکه خودم را روی تخت بیمارستان تنها ندیدم دلم گرم شد آقای پزشک پس از معاینه ی مجدد گفت امشب را باید در بیمارستان بمانی فردا مرخص میشوی دارو هایت را سر ساعت مصرف کن چند قدم فاصله گرفت و دوباره چرخید سمتم و انگشتانش را به حالت قدم زدن توی هوا حرکت داد و در ادامه گفت: پیاده روی فراموش نشود آن ربات شب تا به صبح کنارم نشسته بود هر وقت چشم باز میکردم نور آبی رنگ چشمانش را در تاریکی اتاق میدیدم که تکیه داده بود به دیوار و داشت با چشمان باز استراحت میکرد هر از چند گاهی هم یک موسیقی میگذاشت سلیقه ی موسیقی اش عالی بود من با چشمان بسته گوش می دادم او با چشمان باز دلم میخواست بدانم شماره تلفن هایی که در موبایل اش ذخیره کرده متعلق به چه کسانی ست؟ دلتنگ می شود یا نه؟ عاشق شده است؟ دلم میخواست بدانم در دنیای ربات ها چه میگذرد؟ اصلا از عصر تا الان کسی نگران اش نشده؟ مگر کسی نگران من شده بود؟ من فرق زیادی با این ربات نداشتم هیچ کس در هیچ طول و عرضی از این جغرافیا انتظارم را نمی کشید دلم میخواست من هم یک ربات بودم روی یک برنامه ی مشخص و از پیش تعیین شده نه ذهن داشتم که چیزی یادم بیاید نه قلب داشتم که برای کسی بلرزد نه احساساتی که برای کسی رم کند نه هیچ چیز دیگر باز یاد جمله ی اورسن ولز افتادم درست گفته بود، خیلی درست نمی دانم چرا این روزها مدام یاد آن حرفش می افتم بالاخره صبح شد و اجازه ی مرخصی ام را دادند ربات مذکور جلوی درب بیمارستان روبه روی ام ایستاد و دستش را دراز کرد این تصویر را به صورت لانگ شات تصور کنید از لابه لای عبور مردم و شلوغی خیابان و تردد تاکسی پرنده ها دستم را دراز کردم و بعد هم در آغوش کشیدم اش .... oOoOoOoOoOoO ...ادامه دارد علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO تمام آن تابستان کارم شده بود هفت صبح بیدار شدن و لاستیک دوچرخه را برق انداختن و در خنکای خیابان پدال زدن دختری یک دست نارنجی پوش چند کوچه بالاتر هرصبح می نشست جلوی درب خانه و برای عروسک هایش صبحانه درست می کرد کل تابستان می رفتم و از مقابلش رد می شدم اما کلامی بهم نمی گفتیم و فقط نگاه و عبور به جز من و او و رفتگر محله کسی در کوچه نبود در آن ساعت دیگر اصلا یادم رفته بود توپ پلاستیکی ای در کار است دیگر تمام رویاهای گذشته فراموش شده بودند تمام قول ها ساعت هشت و نیم هم نان لواش را پیچیده در پارچه ای قرمز رنگ و با سه عدد شیشه شیر به خانه برمیگشتم و تا مادرم سفره را پهن کند درخت زردآلوی دهن کج حیاط را آب میدادم که لبخند بزند صبحانه را خورده نخورده دوباره می زدم بیرون و راهی زمین خاکی میشدم اما بدون توپ فوتبال از سرم افتاده بود . . . . در هفت سالگی سیر می کردم که مادرم صدایم زد به اطرافم نگاه کردم وسط زیر زمین نشسته بودم ..مقابل بدنه ی از وسط نصف شده ی دوچرخه ی داغون و خاک خورده ام ساعت را نگاه کردم هفت بود صدای خش خش جاروی مرد رفتگر در سرم پیچید صدای چشمک آن دخترک نارنجی پوش صدای چرخیدن لاستیک دوچرخه روی آسفالت و ختم شدم به صدای مادرم که نان نمیخواست و فقط داشت میگفت کارت دیر نشود دیر نرسی دیر ...دیر..دیر درست نمیدانم از چه روزی به بعد دوچرخه برایم عادی شد درست نمیدانم از کی به بعد زندگی با چشمان بسته را فراموش کردم درست نمیدانم کجا حال خوب را حال واقعی را جا گذاشتم جا ماندم دیرم شد همین oOoOoOoOoOoO
oOoOoOoOoOoO هفتمین سال از عمرم را می گذراندم هفت سالگی هیجان انگیز است و من در هفت سالگی ام عاشق دوچرخه بودم آن دوران اینگونه نبود هرچیزی که دلت خواست را چند روز بعد داشته باشی من هم هروقت چیزی بخواهم به زبان نمی آورم اما خب مادرم فهمیده بود به توپ پلاستیکی ام قول داده ام میگذارمش داخل سبد جلوی دوچرخه و به گردش میبرمش مادرم فهمیده بود و یک روز صبح یک روز صبح که در اتاق رو به بالکن خوابیده بودم و از شب تا صبح بعد از چند متر غلط خوردن در خواب وسط اتاق در زیر کولر آرام گرفته بودم پدرم بالای سرم ظاهر شد و گفت بلند شو برویم گمرک برایت دوچرخه بخرم همه چیز طعم سوپرایز را میداد البته نه اینکه اصلا به سوپرایز فکر کرده باشند... نه پیش پیش نگفته بودند که اگر یک موقع نشد حالم گرفته نشود تمام طول مسیر در مینی بوس خط آذری داشتم گمرک را تصور می کردم و دود سیگار مردی که روی صندلی جلویی لم داده و سیبیل های زرد رنگش از پهلوی صورت بیرون زده بود را استشمام می کردم مدام کلمه گمرک را با خودم تکرار می کردم و یک جای عجیب را در ذهنم میساختم که مینی بوس ایستاد و همه پیاده شدند و دوهزاری ام افتاد که گمرک همینجاست پرده را کنار زدم و نگاه کردم ... نه آنقدر هم عجیب نبود پیاده که شدیم با یک خیابان بلند مواجه شدم خیابانی که هر دوطرفش پر ازموتور و دوچرخه بود کپ کرده بودم ....خدای من این همه دوچرخه بعد از کمی چرخیدن و خوردن پیراشکی کاکائویی وارد یک دوچرخه فروشی شدیم صاحب مغازه مردی کچل و کوتاه قد بود که چشمان درشت سبز رنگش از دود پشت پیپ کنج لبش میدرخشید یک شاگرد هم داشت هم سن من بود پسرک سبزه رو سبزه رو با موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بودند و از وقتی که داخل شده بودیم جارو و خاک انداز به دست زل زده بود به چشمانم همه چیز حتی آن دوچرخه فسفری رنگ پشت ویترین را هم فراموش کرده بودم و فقط به چشمان پر حرف آن پسرک نگاه میکردم پدرم و صاحب مغازه گرم شوخی های قبل از معامله بودند و اصلا حواسشان به حال ترک خورده ی آن کودک نبود ولی حواس من .... حواس من همیشه در چشم آدم ها لنگر می انداخت زدم بیرون از مغازه وچند متر آن طرف تر ایستادم وپدرم هرچه خواست جواب درست حسابی ندادم پدرم اهل کتک زدن نبود اما قشنگ معلوم بود دلش میخواست پس گردنم را با آن تسبیح سنگینش نشانه برود که آخر بچه جان چه مرگت شد ؟ رفتیم و دوتا مغازه آن ورتر از مرد جوانی که ادبیاتش شبیه وثوقی بود در فیلم طوقی ، دوچرخه را خریدیم طوقی همان فیلمی که دوشب پیش یواشکی از زیر پتو وقتی برادرم داشت نگاه میکرد دید زده بودم دوچرخه شیما نوعه بنفش رنگ که روی بدنه اش رنگ نارنجی پاشیده بودند آن وقت ها پولدار ترین پسر محله هم دوچرخه را برایش خریده و آورده بودند اما من داشتم خودم انتخاب میکردم و این حال باحالی بود رفتیم کبابی و من همان میز جلویی نشستم و با اینکه عاشق کوبیده بودم اما آنقدر حواسم به دوچرخه بود که نفهمیدم چه خوردم دوچرخه را پشت مینی بوس بستیم و آمدیم و تمام طول مسیر داشتم چیزهایی که دیده بودم را تدوین می کردم که برای همه تعریف کنم و هی با خودم تکرار میکردم گمرک و به تقلید از آن مرد جوان انگشت شستم را به دماغ میکشیدم و با پاکت سیگار پدرم که کنار پایش بود بازی میکردم وقتی به خانه رسیدیم داشتم از ذوق منفجر می شدم و هرچه دیده بودم را برای خواهرم تعریف کردم و نشستم روی پله و زل زدم به دوچرخه آدم وقتی یک چیزی را زیادی دوست دارد و نصیبش می شود مدام با خودش می گوید یعنی تو برای منی ؟؟ باورم نمی شود داشتم نقشه می کشیدم کجاها بروم و چجوری راندنش را یاد بگیرم که حس کردم توپ پلاستیکی ام زل زده به من که نامرد پس سبد جلوی دوچرخه کو ؟ ما باهم حرف زدیم تو به من قول دادی تحمل نگاه سنگینش را نداشتم و توی زیرزمین انداختمش و صدای سقوطش از پله ها تلق تلق در سرم میپیچید oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
o*o*o*o*o*o*o*o پدر بزرگم وسط یه روستای خوش آب و هوا زندگی میکرد و توی حیاط خونش یه باغچه ی بزرگ داشت که توی باغچه پر از گلهای خوشرنگ بود لا به لای اون همه گل یه گل صورتی و زیبا کاشته بود من به محض اینکه دیدمش جذبش شدم پدربزرگم میگفت خاصیت دارویی داره، اما روی شاخه اش پر از خار بود خار های تیز و بلند من خیلی از اون گل خوشم اومده بود همیشه و میرفتم توی باغچه نگاهش میکردم یه روز بالاخره تصمیم گرفتم اون گل برای من باشه رفتم توی باغچه و چیدمش داشتم با لذت نگاهش میکردم که پام گیر کرد به لبه ی باغچه و خوردم زمین و یکی از اون خار های بزرگ و تیزش رفت تو بازوم درست رفت لای پوستم خون مُرده شد چرک کرد همش درد میکشیدم من اون گل رو داشتم اما داشتنش باعث عذابم میشود پدربزرگم طبیب خبر کرد طبیب نشست رو به روم و یه تیغ بُرنده نشونم داد و گفت این تیغ رو میبینی؟ باید با این پوستت رو بشکافم که چرک و خون بریزه بیرون تا اون خارو در بیارم گفت اون لحظه که تیغ رو میزنم خیلی درد داره اما تحمل کن بعدش دیگه آروم میشی قبول کردم یه پارچه گذاشت لای دندونم و طبیب تیغ رو کشید رو بازوم خیلی سخت بود خیلی درد بدی بود به خودم میپیچیدم اما تحمل کردم درد نیشتر رو به جون خریدم درد زخم بعدش رو به جون خریدم چون فقط میخواستم از خار اون گل خلاص شم جای اون زخم برای همیشه روی بازوم موند و باعث شد دیگه نتونم به هیچ گلی نزدیک بشم میدونی عشق تاوان داره عاشق شدن تاوان داره اگه عاشق شدی و بازی دادانت حتی اگه همه وجودت گرفتار باشه دردِ جدایی رو به جون میخری زخم نیشتر رو به جون میخری و بعدش دیگه بی حس میشی بی تفاوت میشی بی اعتماد میشی نسبت به همه چیز نسبت به همه کَس o*o*o*o*o*o*o*o راز رُخشید بر ملا شد علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم