*~*****◄►******~*
سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را
می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش ندارند
در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند
بچه ها نمی توانند بـــــزرگ شوند
شایـد قـــد بکشند ، اما بال و پـــــر نخواهند گرفت
*~*****◄►******~*