دخترک اسباب بازی فروش گوشه ای نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود هر کس رد میشد با دلسوزی و تاسف به استلا ی اسباب بازی فروش می نگریست استلا سرش را بالا آورد و به ساختمان روبه رویش خیره شد آن ساختمان بزرگ و اشرافی را از پشت پرده اشک تار میدید بالا ترین اتاق ان برج بلند متعلق به داینا بود چه میشد اگر او هم در خانه رویاهایش با پدر و مادرش زندگی میکرد؟ چه میشد اگر او هم میتوانست به همراه خدمتکارش موهای بلند قهوه ای و ابریشمی اش را می بست؟ چه میشد اگر او هم وسایل بازی داینا را داشت؟ *** و ان سوی دیوار های بلند خانه رویاها، داینا به استلا می نگریست چه میشد اگر داینا هم مثل استلا بدون درد نفس میکشید؟ چه میشد اگر داینا هم مثل استلا بدون پاهای مصنوعی راه میرفت؟ *** هیچ وقت ظاهر زندگی خود را با باطن زندگی دیگران مقایسه نکنیم
*0*0*0*0*0*0*0* پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت: 35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت، پسر بچه در روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد ------------------------------ شکسپیر زیبا میگوید: بعضی بزرگ زاده می شوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند *0*0*0*0*0*0*0* *gol_rose* بزرگ منشی براتون میخوام *gol_rose*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم