*~*~*~*~*~*~*~*
امشب يه آقايِ جااُفتاده اي اومد داخلِ مطب، سلام كرد و نشست كنارِ دستم، گفتم: بفرمائيد مشكلتون چيه
گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است
بي اختيار گفتم: چِراغِ قِريه پنهانست
گفت: موجي گَرم در خونِ بيابان است
گُفتم: نيما
گفت: نخير شاملو
نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاينه اش كردم... يعني تا حالا هيشكي دنيا را از پُشتِ آبِ مرواريد يا كاتاراكت به اين قشنگي واسه ام توصيف نكرده بود... خنديدم و پرسيدم: چندسالتونه
اونم خنديد و گفت: به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز
بي اختيار گفتم: فروريخت پَرها نكرديم پرواز
اونم گفت: ببخشاي اي روشنِ عشق بر ما ببخشاي
گفتم: فريدون مشيري
بلافاصله گفت: نخير شفيعي كدكني و هفتاد و شيش سالمه
يعني تا حالا هيشكي گُذرِ عمر را اينقد قشنگ برام توصيف نكرده بود
پاكِ معاينات را كه انجام دادم، دوباره نشستم پـشت ميزم و اونم كنارِ دستم
پرسيدم: حالا ميخواين عمل كنين يا نه؟
گفت: آري آري زندگي زيباست
دوباره كِرمَم گرفت و بي اختيار گفتم: زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست، گربيفروزيش رقصِ شعله هايش هر كران پيداست
سَرِشو تكون داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشی گناهِ ماست
گفتم: حميد مصدق
گفت: نخير سياوش كسرائی
يعني تا حالا هيشكي به اين قشنگي پوزه مو نزده بود
*~*~*~*~*~*~*~*
از خاطرات دکتر زندی