♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یکی بود یکی نبود
من بودم و او بود و اعتماد
ما بودیم و پیمان و قسم
با هم نبودیم اما بودیم با هم
معصوم بود معصومیت نبود
ما بودیم و حرفهای نگفته ی زیبا ،رازهای پنهانِ پیدا
او من می شد ؛ من اومی شدم
نقشها را بازیچه کرده بودیم
قرار رفتنمان شد آخر بودن
تا آخر بودن قرار گذاشته بودیم اما
حیف
حقیقت نبود بینمان
دل بازی بهانه ی یافتن حقیقت
حقیقت آمد ؛ زشت بود
قصر ظاهر اعتماد فرو ریخت
حبابی بر آب بود
حرمت هم با آن شکسته شد
معصومیت از دست رفت
من هم شکستم
او هم
از هم گسستیم و گسسته شد حرمت
حالا
یکی هست یکی نیست
یکی ماند یکی نماند
یکی شکست یکی
من دلتنگ روزهای بیخبری و سادگی
او ماند و من رفتم
این روزها دلم برای همه چیز تنگ شده
خودم هم نمی دانم چه می خواهم
فقط می دانم دلم تنگ شده
شاید برای تو باشد
اگر تو می دانی
بیا
شاید خوب شدم