^^^^^*^^^^^
مدتی بود که تو خودم بودم
دیگه از اون اردلانی که هرجا اسمش میومد همه یه بلا به دور می گفتن خبری نبود
مادرم خوشحال بود و مدام میگفت مرد شدم
ننه بانو میگفت مثل اینکه عقل اومده تو کلت
ولی پدرم مشکوک من رو نگاه میکرد می ترسیدم، انگار که داشت تو مغزمو میدید و می فهمید تو ذهنم چه خبره برای فرار از نگاهش و پرت کردن حواسش پس گردنی محکمی نثار خواهر زاده ام کردم
چطوری جوادی؟
داد مریم بلند شد:زلیل مرده تو باز بچه منو زدی؟
ننه بانو لب گزید:
وا ننه خدا نکنه داداشت چشم و چراغ این خونه است عصای پیری باباته