o*o*o*o*o*o*o*o
ترس من تاریک ترین ساعت من است
تپش بی امان قلبیست پس از بیدار شدن
با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب
و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط.
o*o*o*o*o*o*o*o
فاطمه بخشی
◄ شما ساعت چند هستید ؟؟ ◄ شما ساعت چند هستید ؟؟
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
شما ساعت چند هستید؟
من به وقت شیطنت هایم، ده صبحم
سر حال و آفتابی
حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم
به سختی و تیزی آفتابش... با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر... با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش
کسل که باشم سه عصرم
اصلا بلاتکلیف
بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت... سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم
به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب ! حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی
با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هایم
در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید... شکننده ترین هم... و ترس... ترس من خود دوازده شب است
انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد
ترس من تاریک ترین ساعت من است... تپش بی امان قلبیست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط
آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است! آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم... با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند
میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند
اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند
پاییز فرق دارد
حالا تو بگو
تو چه ساعتی هستی؟
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
فاطمه بخشی
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد گفت: آخه
چرا؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد
😭😭
پرستار: شوخی کردم بابا
رفته بشاشه الان میآد
:)))
وجدانن من خودم فکر نمیکردم داستان اینطوری تموم شه
ولي بالاخره آدمیزاده دیگه دستشوییش میگیره 😂👻
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
مادرا دامانِ تو , دارالقرارِ آرزو
لاله زارِ عشقِ تو , اوجِ بهارِ آرزو
پا به پا بردی مرا , تا کودکی پویا شدم
بر سرِ نخلِ امیدی : برگ و بارِ آرزو
بر زبانم , واژه ها را یک به یک کردی عطا
تا شدی از لطفِ حق : آموزگارِ آرزو
در میانِ راهِ نا هموارِ گیتی , بی امان
یاری و هم یاوری , هم غمگسارِ آرزو
جنّت و مینو , به زیرِ پایِ تو مأوا گرفت
جای پایِ تو بُوَد , در انتظارِِ آرزو
دستهایت , قلّه یِ ایمان و آمال و امید
خاکِ پایت , توتیا در انحصارِ آرزو
مادری امّا فرشته , خانه ات رویِ زمین
گلعذاری , گلعذاری , گلعذارِ آرزو
ای عظیم : انوارِ این گوهر بُوَد تا روزِ حشر
نیّرِ شمس و قمر , در شامِ تارِ آرزو
عشقِ فرزندان به مادر , عشقِ مادر همچنین
هدیه ایست از رحمتِ بنیانگذارِ آرزو
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
عبدالعظیم عربی