►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
ما دیگه، اون نوجوونای قدیم نیستیم که با شنيدن سينوس
کسینوس خندمون بگیره
بزرگ شدیم،نه؟
بچه کوچیکا بهمون میگن خاله، عمو
قدمون چند هوا بلندتر شده
دیگه، دستمون به کابینت بلندای اشپزخونه میرسه و پامون
...با، گاز و کلاچ
بعضيامون انقدر بزرگ شدن رفتن پی سیگار
بعضيامونم نه، دیدن غم و غصه شون دود کردنی
!نيست، نشستن خوردنش
ما دیگه، روزای برفی لیز نمیخوریم
نه که زمین یخ زده لیز نباشه ها
فقط یاد گرفتیم باید با احتیاط قدم برداریم که با مخ نریم تو
...زمین
قلبامون چی شد راستی؟؟
بعضيامون دل شکستن ،خیلیامون دل شکسته
...ن ، بعضيامون دل باخته و بعضيامون دل تنگ
ما خیلی وقته که دیگه بچه نیستیم
ولی پیر شدیم یا بزرگ ؟؟
...اینه که، جای بحث داره
🖤🥀
@~@~@~@~@~@
حدود دوسال پیش بود، که به مامانم گیر، گیر که من امروز که روز فاینال زبانه با دختر عمم برگردم خونه
🌟
خلاصه مامانم بعد کلی امر و نهی قبول کرد و منم با بابام راهی کلاس شدم...وقتی فاینال تموم شد ساعت یک بود جلو در کلاس منتظر نازنین بودم و هییی از اب خوریی اب میخوردم که بیاد
وقتی از در کانون خارج شدیم ، به سمت ایسگاه اوتوبوس رفتیم
توی اون بلوارمم شلوووغ ...شیر توشیر که چه عرض کنم خر توشیر بود
😹
مام نشستیم و تا میتونستیم از درو دیوار ایراد گرفتیم،تا اوتوبوس رسید، سوار که شدیم یه حسی بم نهیب زد جیش دارم
😅😅
اما توجهی نکردم، دختر عمم یه پنج شیش تومن باخودش داشت و منم یکی دوتومن داشتم و داشتیم دراین باره بحث میکردیم که باهاش چی بخریم
(حالا نه که خیلی زیاد )
که دیدیم اصلا اتوبوس رفت یه ور دیگه مام تعجب و از مسافرای اتوبوس میپرسیدیم :مگه نباید اریکه پیاده میکرد؟
خلاصه فهمیدیم جا تره و بچه نیس ،البتهه ربطی نداره ، فقط خواستم بگم که گفته باشم
😀
اتوبوسو اشتب سوار شده بودیم، واقا متاسفم که این حرفو میزنم ولیتو همین لحظه در اثر فشار و استرس بیش از حد جیشم ریخت😄
حالا من هی در گوش نازنین میگم و اونم گوش نمده دیگه اوتوبوس خالی شده بود و فقط یه پیر مرد مونده بود که دستش یه دبه بود، مام رفتیم بش گفتیم که اشتباه سوار شدیم و اینا اونم بخاطر ما تو ایسگاه بعد پیاده شد و یه ایسگاه دیگرو نشونمون داد.. مام سوار شدیم، تازه رسیدیم جلو در خونه عمم که ماشین بابامو دیدم ، عمومم توش بود.. تازه یادم افتاد امشب عموم میخواد بره خواستگاری
هوووففف، دختر عمم که دیگه رفت خونشون، سوار ماشین که شدم عموم جعبه شیرینی و زرتیی داد دستم گفت بزار روپات
منم که جیشم ریخته بود جعبه رو تو هوا نگه داشته بودم، عمومم هی میگفت بزار روپات ، خلاصه به هر بدبختی بود عموم اینارو رسوندیم و رفتیم خونه، وقتی رسیدم خونه ساعت چهار بود، ازون ببعد یاد گرفتم صب که میخوام از خونه برم بیرون برم دشویی ، زیاد از حدم اب نخورم
@~@~@~@~@~@