♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
او به تو میخندید و نمی دانستید
سیب دزدیده شده خانه ی من بود که چید
باغبان میان راه خورد زمین و شَل شده از راه رسید
سیب را دست پسر دید و غضب آلود کرد نگاه
خانه ی دندان زده ؛ افتاد به خاک ؛ من کشیدم آهی
و میان خانه میلرزیدم ؛ نکند گاز زند بر تن من
ولی انگار همه با هم رفتن
به نظر آه من کرد اثر
همه را فحش دادم
و من خوشحالم که ، منِ کرمه بی زبان در سیب را ، آن زمان گاز نزد
و سالهاست که در سیب دگر خانه ایی دارم شاد
فکرم این است که ؛ نکند بار دگر قصه ی عشقِ بی پایانی ؛ خانه ی بیگناه دگری سوزاند
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدایا شکرت منه بدبختِ میان سیب را
دفعه قبل گاز نزد
حسین پیرزاد روزبهانی