..*~~~~~~~*..
سلام
گاهی اتفاق هایی می افتد که شبیه معجزه هست و یا خود معجزه.
کتابی که می خوام معرفی کنم کتابی از زندگی پیر مرد بی سوادی هست که در روستایی زندگی می کند
کتاب مش کاظم و امام زمان از واقعیت های زندگی این پیر مرد هست
چکیده ای از کتاب: امروز هم مثل همیشه برای هیزم اوردن دل به جنگل زده بودم و خسته و کوفته خودم را به مسجد روستا که ما بین روستا و جنگل بود رساندم تکه های درخت را روی زمین گوشه ای از حیاط نهادم. چون تشنه بودم ابی خوردم و از حوض وسط حیاط وضو گرفتم تا بعد نماز به خانه بروم در همین حین مردی با هیبت و جذبه ای خاص وارد حیاط مسجد شد جوانی رعنا بود تا حالا ندیده بودم، امد نزدیک تر و با خوش رویی سلامی داد حواب سلامش را دادم سر صحبت با من را باز کرد و من از درد و دلم با او گفتم اینکه سوادی ندارم و هیچ چیزی از دینم چز همین نماز را یاد نگرفتم.به من گفت می خواهی یاد بگیری گفتم اری دستش را در سینه ام قرار داد و چند جمله ی عربی گفت و خواست منم تکرار کنم نمی دانم چه شد که همان جا از هوش رفتم. روستاییان مرا به خانه ام برده بودند و وقتی چشم باز کردم دیدم کم کم جمله های عربی بر لبم می اید که کم کم متوجه شدم
این کتاب از ارتباط امام زمان با مردم سخن می گوید و از محبت وی به ما بنده ها بر رخ خواننده می کشد
یا علی
جشن تولد چهارده سالگیم بابام دستم رو گرفت و من رو به زیر زمین خونمون برد وگفت
"حالا وقتش رسیده که چیز مهمی رو بهت نشون بدم، این یه راز بزرگه"
من هیچ وقت اجازه نداشتم به زیر زمین برم، واسه همین همیشه فکر می کردم که تو زیرزمین خونمون یه نقشه گنج یا یه راه مخفی وجود داره، اما وقتی بابام در زیر زمین رو باز کرد، دیدم که اونجا کلکسیونی از پروانه های کمیاب رو جمع کرده. بابام که انگار دیدن اون پروانه ها همیشه واسش تازگی داشت، سیگارش رو روشن کرد و به من گفت:
"حیرت انگیزه، نه؟ دوست داری بی نظیرترینشون رو ببینی؟"
گفتم: "البته "
آستین هاش رو بالا زد و شروع کرد بین کلکسیونش گشتن
در همون حال هم سیگارش رو دود می کرد و پروانه های رنگارنگ رو نشونم می داد و از اون ها و نحوه شکارشون می گفت. تا اینکه بالاخره پروانه ای که مد نظرش بود رو پیدا کرد
ولی اون پروانه معمولی ترین پروانه ی کلکسیون بابام بود، با بال های سفید که هیچ طرح خاصی نداشتن. چند دقیقه خیره موند به اون پروانه، بعد سیگارش رو انداخت کنار و گفت
خودشه، می بینی؟
حرف نداره، شاید به نظر ساده بیاد اما این با همشون فرق می کنه، این یکی خودش بی هوا پیداش شد، واسم رقصید، دلبری کرد و بعد بال زد و رفت، من بلافاصله تور شکارم رو برداشتم و افتادم دنبالش. من پروانه های زیادی داشتم، از همه رنگ و از همه نوع، اما واسه این یکی خیلی تلاش کردم، مدت ها دنبالش دویدم، واسش جون دادم، این یکی من رو به نا کجا برد، این یکی بدجور گمم کرد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزبه معین
-----------------@*--
زیادی خوبی نکنید
انسان فراموشکار است از تنهایی اش که در بیاید
تنهایی ات را دور میزند
پشت می کند به تو به گذشته حتی روزی میرسد
به تو می گوید شما
باز هم روز های تکراری شروع شد
بازهم درس،مدرسه،سکوت
غم،تنهایی ،سکوت
مشق،غصه،سکوت
رنج،سکوت،سکوت
سکوت........و .......باز هم سکوت
آری هنوز هم سکوت کرده ام .هنوز هم فکر میکند غافل از همه چیز به زندگیم ادامه میدهم...هه
زندگی این روزها واژه ی مبهمی است برایم
زندگی دیگر معنا ندارد وقتی او
وقتی او با تمام گستاخی و نامردی رفت
وقتی دید دلبسته اش شدم رفت
وقتی اعترافم را شنید رفت
آری او رفت
و مرا با یک دنیا غم تنها گذاشت
هنوز هم خاطراتش،لحظه به لحظه جلوی چشمانم است
هنوز هم چهره ی مهربانش را لحظه به لحظه در خاطر دارم
هنوز هم با یاد لبخند گرمش زندگی میکنم
آری او رفت
و من را با یک دنیا سوال تنها گذاشت
میخواستم بپرسم ....چرااااااا؟
چرا آن وقت که دیدی وابسته ی لبخند شیرینت شده ام رفتی؟
چرا به من گفتی تا ابد....اما رفتی
چراااااااااااااااااااااا؟
مگر ندیدی کار هر روزم شده بود دزدکی نگاه کردنت
چند بار مچم را گرفتی ؟؟؟
چند بار مرا مهمان لبخند گرمت کردی
چرا مرا وابسته کردی؟؟
امروز جایگزینت را دیدم
هه
نه نمیتوانم بگویم جایگزین
چون هیچ کس در قلبم جایگزین تو نخواهد شد تا ابد
وقتی امروز اسمت را از زبان او شنیدم اشک در چشمانم جمع شد
وقتی گفت جای تو میان ما سبز است
دلم ریخت
چرااا؟
پس قول هایی که دادی را یادت رفت..شاید هم به این فکر کردی که اگر بروی من فراموشت میکنم؟!
نه اشتباه نکن
من هیچ وقت خاطراتم را،نگاه هایت را،دزدکی نگاه کردن هایم را،و مهم تر از همه لبخند شیرینت را فراموش نخواهم کرد
خاطراتت یک به یک صف کشیده اند
انگار میخواهند از اینی که هستم دگر گون ترم سازند
حالم خراب است
خیلی خراب...بغض گلویم را می فشارد اما من نمیخواهم دوباره اشک بریزم ،نمیخواهم دوباره به خاطر خودخواهی هایت اشک بریزم
نمیخواهم یادآوری کنم که احساسم مرده است
نمیخواهم قلبم را که از سنگ شده یادآوری کنم
اما نمیدادم چرا همه چیز دست به دست هم داده اند ..تا به یادم آوردند
به یادم آورند آن اشک هایی را که به خاطرت ریختم و تو ندیدی و حتی با خبر هم نشدی
امروز جای خالیت را دیدم و آن تابلوی بسم الله
که خاطراتی دارد
اما چه فایده تو نیستی و من داغونم
آری داغون
oOoOoOoOoOoO
*oOoOoOoOoOoO*
دوستان اینم یکی دیگه از نوشته های من هست..ببخشید اگه یکم طولانی شد..تو اون قسمت که اسم مدرسه و مشق آوردم فک نکنید سنم کمه ...فقط اون چیزی که شما فک میکنید نیستم.☺