►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
پاییز چه دارد؟ به راستی که پاییز چه دارد؟ که این همه دوست داشتنیست!؟
مگر غیر از این است که با آمدنش طبیعت را از سرسبزی می اندازد؟
مگر غیر از این است که هر روز به بهانه ای اشک میریزد و فریاد میکشد!؟
چه سیاستی دارد این پاییز که با همه ی این ها ماهرانه دلبری میکند و در کنج قلبمان جا خشک کرده
و به جای پاسخ گویی به برگ هایی که بی خانمانشان کرده
بی قیدانه آن ها را می رقصاند و نوای شادی برایشان سر می دهد
به جای پاسخ گویی به ما که آسمان آبی و آفتابی مان را ابری و دلگیر کرده
قدم های عاشقانه مان را با دلبر زیر نم نم بارانش و زیبایی رنگ رنگش را به رخ میکشد
از رسم و قاعده اش نگویم که گاه مادرانه است و گاه ظالمانه
عاشق که باشی ؛ عاشق ترت میکند
دلتنگ که باشی ؛ دلنتگ تر
آری! این است پاییز، پاییزی که سرانجام علم فیزیک پی خواهد برد که بارش بارانش جای خالی آدم ها را بزرگ تر ، و دل های بی قرار را بی قرار تر میکند
پاییزی که خود دل باخته است و عاشقان را خوب درک میکند
برای دل دارانش با تمام هنر و سلیقه همه جا را رنگ میکند و با اشک هایش پاک... تا زمینه ساز خاطره های آنان شود
و با دل باختگانی چون خود همدردی میکند و با آن ها اشک می ریزد و فریاد میکشد
آری! پاییز این است
سیاست دارد
:)
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
متن نوشته ای از : خودم
:)
خوشحال میشم نظر بدین
:)
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم
یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود. فرنگی بود
گرانقیمت بود
برای روزهای خواستگاری بود
دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم. روبان کشیدم
بلبل کشیدم
شاید یکی دو هفته طول کشید. نقاشی میکردم و فکر میکردم چه کنم
عقلم میگفت دست بکشم. ولی بیچاره نگفته میدانست که باخته است
میدانست که نمی توانم. می خواستم که به حرف عقلم گوش کنم
برای خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم میخوردم که نخواهم رفت
ولی انگار میخ آهنین در سنگ میکوبیدم
میدانستم که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت
چیزی میگویم و چیزی میشنوی در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که میتوانست خون بر پا کند
چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار ؛ عاشق شدن؟ آن هم عاشق نجار سر گذر شدن؟ این که دیگر واویلا بود
آن هم برای دختر بصیرالدولملک
فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت
خون را سرد میکرد. انگار که آب سر بالا برود
انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد
با شاخ غول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم
آرزویی را که بر دلم سنگینی میکرد، عاقبت نوشتم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
بامداد خمار فتانه حاج سید جوادی_ پروین