یه چند وقتی بود که ازش خبری نداشتم...یه چند وقتی بود که نه دیده بودمش نه صداشو شنیده بودم اصلا حواسم به خصوصیات و رفتاراش نبود
اصلا یادم نبود که چطوری حرف میزد،همش شده بود برام درست مثل کسی که تو رویاهام بود
انگار اخلاقشو اونجوری که خودم دوست داشتم درست کرده بودم
موقع اس ام اس دادن حرفایی رو بهش زده بودم که اصلا یادم نبود این همه مدت به خاطر چه چیزایی بهش نگفته بودم
امروز که عکسشو دیدم فهمیدم چقد خط قرمز داشتم که موقع حرف زدن رعایتشون نکرده بودم
یهو یادم اومد اون معشوقی که تو ذهنم ازش ساخته بودم خیلی متفاوت تر از خود واقعیش بوده
همه ی اینهارو یادم اومد و اعصابم داغون شد...همه ی اینهارو یادم اومد و بغض گلومو گرفت...همه ی اینها رو یادم اومد و خودمو سرزنش کردم
...همه ی اینها رو یادم اومد و...
آخر سر به این رسیدم که من اونی نیستم که بخواد باهاش باشه
به این رسیدم که من اونی نیستم که بخواد باهاش رابطه داشته باشه
به این رسیدم که اون هم آدمیه که امسال اومده تا سال بعد بره...درست مثل تمام آدمهای دیگه زندگیم که همشون یه مدت کوتاهی اومدن و بعدشم رفتن
اما اینبار فرقش اینه که اون برام مثل همه نبود
اون برام یه آدم خاص بود...یه چیزی خاصتر از باور...یه چیزی بالاتر از حد تصورات بشر...حتی یه چیزی بهتر و عظیم تر از مغز کوچک ما انسانها...دست خودم نبود...اون نیروی عظیم اسمش عشق بود
..♥♥..................
حرف زیاد دارم برا گفتن...
Sepideh.MJ
*********◄►*********
بچه ها میخواستم اینبار توی این پستم از همتون معذرت خواهی کنم!شاید خیلی اوقات ناخواسته باعث شده بودم از دستم ناراحت و دلشکسته بشین...شاید خیلی اوقات یه حرفایی رو بهتون زده بودم که واقعا قصد و نیتم نبوده ! شاید یه سری از حرفا از روی بی فکری و...بوده
😞☹😓😰
ازتون میخواستم ببخشین اگه یکاری کردم یا یه حرفی زدم که آزرده خاطرتون کردم!شاید خیلی از اتفاقات کوچیک و بزرگ بد زندگیم تلافیه کارهای اشتباهم بوده
💔💔😢
لطفا به دل نگیرین،لطفا حلال کنین🙏
خواهشا دعام کنین تا زندگیم بهتر بشه تا یکم بیشتر تو زندگیم بخندم🤲
از خدا برای همتون عاقبت بخیری رو آرزو میکنم
🌸🌸
برای اولین بار داشتم با دوستا میرفتم اردو اولش گریه میکردم
البته اینم بگم که 13 سالم بود ولی خب دلم واسه خوانوادم تنگ میشد عین کش تمبون یه بار خیلی زیاد یه بارم اصلا یادم نبود
خلاصه تو راه گریه و زاری تا اینکه رسیدیم به خوابگاه منو چندتا ازبچه ها باهم دعوا داشتیم توکل اتاق حدود ده نفر بودیم منو دوستم نیلوفر قرار گذاشتیم که تاصبح بیدار بمونیم که بچه هارو اذیت کنیم اولین کسیم که خوابش برد خود نیلو بود منم نصف شب تا برقارو خاموش کردن اول رفتم سراغ نیلو دشک تختشو کشیدم بیرون اون بدبختم توخواب افتاد پایین عین این جن زده ها
حالا هی میگفت جان من بزار بخوابم فردا باید بریم گفتم نه پاشو بچه هارو اذیت کنیم
رفتم سراغ دومین نفر ستاره دوستم بود چندبار توگوشش جیغ کشیدم که بیدارنشد مسئول خوابگاه اومد سریع خودمو زدم به خواب تا رفت دوباره رفتم سراغ ستاره از روی تخت دوطبقه انداختمش پایین شانس اورد بیدار شد خودشو به پله تخت گرفت
رفتم سراغ سومی چهارمی پنجمی ششمی هفتمی هرکدومو به یه نحوی بیدارکردم پتو ازروشون میکشیدم تکونشون میدادم ... رسیدم به اونا یی که باهاشون بد بودم
اروم تو تاریکی رفتم کنار تخت یکیشون گوشیش به شارژ بود منم اروم سیم شارژرشو دراوردم گوشی خودمو زدم بهش
خب این از این
دومین دشمنم اونکه سرگرم کار با گوشی بود اروم اروم رفتم سراغش دراز کشیدم رو زمین دستمو بردم زیر بالشتش
یک دو سه حالا
بالشتو کشیدمو زدم تو صورتش بعدم سریع رفتم خودمو زدم به خواب اونم جیغش رفت هوا
مسئول خوابگاه اومدو جریانو پرسید منکه خودمو زده بودم به خواب هرچی بدبختی بود ریخت روسراون دشمنم
منم راحت یک ساعت تا صبحو خوابیدم اونم مجبورشد بره کمک کنه بعله من همونیم که اول راه داشت گریه میکرد
حالا این بلاها رو سر بچه های مردم اوردم ازشون همینجا حلالیت میطلبم که اگه دفعه دیگه خواستم اذیتشون کنم بارگناهم کمترشه
با تشکر عامل بلاهای نصف شب
♥♥.♥♥♥.♥♥♥