عاغا ؛ جونم براتون بگه که یه روز صبح زود از خواب پا شدم نکه امتحان داشتیم درس بخونم
دو سه ساعت همینجوری درس میخونم تا اینکه می بینم خیلی بد دشوری دارم
خلاصه میرم دشوری همینکه میخواستم بشینم عینکم از رو چشام سر میخوره میفته پایین تو چاه دشوری
منم با دهانی باز و متعجب داشتم مسیر نابود شدنش رو نگا میکردم یهو دیدم مامانم داره میکوبه به در خلاصه درو باز میکنم میگه
چیشده؟
میگم: هیچی عینکم
بعد مامانم با صورتی قرمز میگه
عینکت چی؟؟؟
میگم: عینکم افتاد تو دشویی
حالا حرف مامانم
میمردی موقع دشویی رفتن عینکتو در آری؟
میگم اخه مادر من مگه حمومه عینکمو در ارم؟
بعد جالبه داشت میرفت عینکو در اره از چاه بشوره بده بزنم تو چشم :|
زنگ زده به بابام بابامم میگه اره در بیار ازونجا بزار تو وایتکس درست میشه :|
شبم نصیحتم میکردن
از این به بعد عبرتی بشه که وقتی میری دسشویی حواستو بیشتر جمع کنی عینکتو در بیاری بری تو
خداییش من تا حالا از دشویی عبرت خاصی نگرفته بودم
الانم کور کورانه دارم کارامو انجام میدم و منتظرم عینکم یه جایی تو لوله های فاضلاب گیر کنه برن بیارنش برام :|