روزی شیخ در مکتب خانه نشسته بود
و در حاله سر و کله زدن با مریدان اخمخ خود بودندی و مریدان اصلن سکوت نمیکردن و شیخ که بسیار برآشفته شده بود
نعره ی وحشتناکی از خود به سر داد
*fosh* *fosh*
و مریدان همه ساکت شدن و در میان جمعیت یکی از مریدان با ذکره زهره مار حال شیخ را بگرفتید
*palid* *palid*
شیخ که فهمید کدامین یک از مریدان است او را فرا خواند
و گفت من در این کیسه یک مرغ و یک تخم مرغ دارم
*sheikh* *sheikh*
حال تو که مرید زیرک و باهوشی هستی بگو ببینم ابتدا مرغ بوده یا ابتدا تخم مرغ
مرید گفت یا شیخ چقدر اخمخ هستی خب معلومه دیگر اول تخم مرغ بوده
شیخ گفت غلط کردی و با عصای خود به پروستات مرید کوبید که باعث دولا شدن مرید شد اورا چرخاند و
شیخ که بسیار خشمگین بود تخم مرغ را به او فرو کرد
سپس رو به یکی دیگر از مریدان کرد و گفت به نظر تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ
مرید بخت برگشته گفت مرغ شیخ مجدد ضربه محکمی به پروستات مرید زد و اورا چرخاند و مرغ را به او فرو کرد
سپس رو به مرید سوم کرد و گفت به نظره تو ابتدا مرغ بوده یا تخم مرغ
مرید سومی حیله در سر پرورش داد و گفت دیگر نه تخم مرغی و نه مرغی هست ، خوب است آسوده بگویم تخم مرغ
و گفت یا شیخ به نظره من تخم مرغ در ابتدا بوده
شیخ دوباره با عصا به پروستات مرید سوم ضربه زد
و اورا چرخاند و چون دیگر تخم مرغی نبود دست شیخ به مرید فرو رفت
در همین بین ستار دوان دوان به همراه ستاریان به مکتب خانه وارد شدندی
و گفت یا شیخ دستم به خشتکت یا شیخ و چنگ بر شلوار شیخ زد و شروع به کشیدن نمود
شیخ هی نعره بزد که خشتکم را رها کن و چون یک دست او در مرید سومی گیر کرده بود توان بالا نگه داشتن شلوارش را نداشت
*righo_ha* *righo_ha*
و ستار که از نفرین شدگان بود دست از کشیدن بر نداشت
تا شلوار شیخ از پایش در آمد
سپس ستار که سرکرده ی ستاریان بود به زور خنده ی خویش را کنترل کرد و گفت
یا شیخ فکر نمیکردم شلوارت در بیاید ولی به خشتکه دریده شده ات قسم ، بدبخت شدم
فرمانده ارتش از من هزار شمشیر خواسته اون هم تا هفته آینده و من هر چه فکر میکنم قادر به انجام این کار نیستم
اگر هم قادر باشم کوره ی آهنگری با این حجم از کار منفجر خواهد شد ، و این نتوانستن جان و مالم را تباه میکند
*gerye* *gerye_kharaki*
شیخ پس از اینکه دست خود را از مرید سوم بیرون آورد و شلواره خویش را بپا کرد
رو به ستار گفت
تنها کاری که باید کنی اینه که با این مریدان اخمخ و ستاریان به ده بار مسیر بالا رفتن تپه را تکرار کنی
سپس در رودخانه بپری و نیم ساعتی دست و پا بزنی و خودت را به درو دیوار بکوبی و بعد بیای چایی بخوری و بری بخوابی
*are_are* *are_are*
مریدان که این دستور را از شیخ گرفتن یورتمه کنان و عر عر کنان به سمت تپه حرکت کردند
ولی ستار که اورا کاکتوس مینامیدن بسیار عصبانی شد و گفت
ریق در راه حلت شیخ
شیخ لبخندی زد و گفت : من بهترین راه حل را به تو دادم
*pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif*
ستار که چاره ایی نمیافت
همراهه مریدان شد و دسته جمعی مانند گله ایی از گورخران مسیر تپه را بالا و پایین رفتن و در رودخانه پریدن و در این بین چند تن از مریدان غرق و تلف شدن
*dingele dingo*
بعد انجام همه کار ها ستار و بازمانده مریدان چایی خوردن و بیهوش شدن
و در زمانی که مریدان در حال انجام کار ها بودن شیخ در کِتری ادرار کرد و قرصه شیافت در قوری ریخت
و این باعث شد که مریدان با آرامش بیشتری به خواب بروند
صبح مجدد ستار به نزد شیخ آمد و گفت
*malos* *goz_khand*
یا شیخ نمیدانم چه شده که دیگر دلواپس نیستم و میخوام که از چند تن از مریدان شما و ستاریان چند کوره تعبیه کنم و بجای اینکه همه شمشیر ها را خودم بسازم و همه پول برای من شود با ستاریان و مریدان این کار را انجام دهم و پول را تقسیم کنم
*baaaale* *baaaale*
شیخ دست به ریش و پشم خویش کشید و لبخند زنان ره به ستار گفت
دیروز سوار بر اسبه عجله بودی و این باعث میشد نتوانی به راحتی فکر کنی ولی اکنون از این اسب چموش پیاده شدی و باعث آسودگی خاطر تو گشت و بهترین فکر را در ذهن خود پرورش دادی
مریدان بعد از شنیدن این حکمت همگی به اسب و خر تبدیل شدن
و چندی از مریدان عر عر کنان در مکتب خانه شروع به دویدن کردن و سوار همدیگر شدن
و مریدی که مرغ به او فرو رفته بود به کنج مکتب خانه نشست و شروع کرد به تخم گذاشتن
ستار که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود باری دیگر شلوار از پای شیخ در اورد و شیهه کنان به سمت کوره رفت تا شمشیرها را بسازد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دلاتون شاد و لباتون خندون
داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان
و امید وارم مشت محکمی بر شکم ستاریان باشه این داستان
باشد که پند گیرید
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد… و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او را از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه، همین
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دورهگرد هم سوخته بود
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
:khak:
دم خنده هاتون گرم
:khak: