♦♦---------------♦♦ استاد دانشگاه و شاعر معاصر، در سال ۱۳۳۸ در گُتوند خوزستان دیده به جهان گشود دیپلم خود را در شهر دزفول گرفت و ابتدا در رشته پزشکی و جامعه شناسی پذیرفته شد ولی هر دو راه را رها کرد و به ادبیات روی آورد و در این رشته به درجه دکترا نایل شد وی از شاعران موفق پس از انقلاب اسلامی به شمار میآید از آثار او میتوان در کوچه آفتاب، تنفس صبح، مثل چشمه مثل رود، به قول پرستو و آینههای نگران را نام برد دریغا که این استاد و شاعر خوشنام به ناگهان و زود چشم از جهان فرو بست وی در پاییز ۱۳۸۶ ه . ش وفات یافت ♦♦---------------♦♦
oOoOoOoOoOoO هرگز نگفتند که زن باید عاشق باشد و مَرد لایق عشق را سانسور کردند من سالها جنگیدم تا فهمیدم که بى عشق نه گیسوانِ بلندم زیباست و نه چشمانِ سیاهم و نه مَردى با دستانِ زمخت و گونه هاىِ آفتاب سوخته خوشبختی ام را تضمین میکند oOoOoOoOoOoO فروغ فرخزاد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آرام باش! درست می شود نه هیچ شبی و نه هیچ زمستانی دائمی نیست آفتاب می تابد شاخه ها جوانه می زنند و تمامِ شکوفه های در انتظار متولد خواهند شد نور ، سپاه سیاهی را می درد و بهار ؛ هزار هزار زمستان را سبز میکند روزهای سخت رو به پایان است آرام باش
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ پاییز چه دارد؟ به راستی که پاییز چه دارد؟ که این همه دوست داشتنیست!؟ مگر غیر از این است که با آمدنش طبیعت را از سرسبزی می اندازد؟ مگر غیر از این است که هر روز به بهانه ای اشک میریزد و فریاد میکشد!؟ چه سیاستی دارد این پاییز که با همه ی این ها ماهرانه دلبری میکند و در کنج قلبمان جا خشک کرده و به جای پاسخ گویی به برگ هایی که بی خانمانشان کرده بی قیدانه آن ها را می رقصاند و نوای شادی برایشان سر می دهد به جای پاسخ گویی به ما که آسمان آبی و آفتابی مان را ابری و دلگیر کرده قدم های عاشقانه مان را با دلبر زیر نم نم بارانش و زیبایی رنگ رنگش را به رخ میکشد از رسم و قاعده اش نگویم که گاه مادرانه است و گاه ظالمانه عاشق که باشی ؛ عاشق ترت میکند دلتنگ که باشی ؛ دلنتگ تر آری! این است پاییز، پاییزی که سرانجام علم فیزیک پی خواهد برد که بارش بارانش جای خالی آدم ها را بزرگ تر ، و دل های بی قرار را بی قرار تر میکند پاییزی که خود دل باخته است و عاشقان را خوب درک میکند برای دل دارانش با تمام هنر و سلیقه همه جا را رنگ میکند و با اشک هایش پاک... تا زمینه ساز خاطره های آنان شود و با دل باختگانی چون خود همدردی میکند و با آن ها اشک می ریزد و فریاد میکشد آری! پاییز این است سیاست دارد :) ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ متن نوشته ای از : خودم :) خوشحال میشم نظر بدین :)
قسمت ششم ^^^^^*^^^^^ گاهی ترس باعث میشه بی دین بشی. ایمانت رو ببازی. خودت رو به بیخیالی بزنی اما آخرش می بینی نه فایده نداره یه چیزی از ته مانده های غیرت در وجودت می جوشه بعد از دو روز از ظهر عاشورا، تن پر تیغ و بی سر شهدا همچنان زیر آفتاب. در بیابان بی آب مانده بود. اهالی کوفه دلشان می سوخت هر چقدر خودشان را بی بیخیالی میزدند باز هم نمی توانستند منکر جنگ نا برابر و شهدای غلتیده به خون و خاک را فرا موش کنند از طرفی از یزید و یزیدیان واهمه داشتند. درست سومین روز بعد عاشورا بود زنی با سر تا سر غرور بیل بر دستش گرفت و رو به قبیله صدایش را بلند کرد. اگر شما ها مردان غیرت ندارید من دارم. چطور دلتان می آید تن امامی که خودتان دعوتش کردید در بیابان بماند. من خودم برای دفن آن شهدا می روم اینگونه شد که شهدای کربلا بر دست قبلیه بنی اسد به خاک سپرده شدند. و چهارمین روز قبلیه بنی اسد علیه یزید قیام کردند و به حلم الناس من ینصرون مولا پاسخ دادند ^^^^^*^^^^^
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ قوی باش خوبِ من از این دورهی کلافگی و بحران هم به سلامت عبور خواهیم کرد روح خستهات را بعد از این فشارهای پیاپی در آغوش بگیر و آرامَش کن بگو چیز مهمی نیست تو سختتر از این را هم پشت سر گذاشتی و مقاومت کردی محکم بمان روح بلندپرواز من قرار نیست همیشه میزبان درد باشی روزها و اتفاقات خوب هم میرسند این طاعون را هم پشت سر خواهیم گذاشت تاریکیها کنار خواهند رفت خورشید خواهد تابید و "باسیلِ" این تباهی و درد در آغوش آفتاب داغِ امید خواهد سوخت مراقبِ روحت باش و قوی بمان امید تنها روزنهی گریز از این تاریکیست قوی بمان **♥**
^^^^^*^^^^^ آفتاب مثل شمشیری آبگین شده تیغ تیزش را به رویش میکشید اما هنوز چشمهایش خیره به مسیر قدم هایی بود که حتی رد پایش را جا نگذاشت. رفت. بی مکث. پر شتاب. بی رحم....یخ زد میان جهنم داغی که گاهی نفس ها را به گرو میگرفت اما حالا...چه کسی معنای سوختن میان جهنم را می فهمید؟ شاید آن روایاتی که از زبان جهنم شعله میکشید، از همین یخ زدگی ها بود. میسوزاند در عین منجمد کردن میسوزاند. میبرید. میکشت. غارت میکرد قدمی عقب کشید و چرخ خورد. صداها در گوشش تکرار شد. فریادها....تهدیدها ولی نه یک صدا بلندتر بود کشنده تر بود. بی رحم تر بود همان صدایی که زمزمه کرد و قلبش را به تپیدن انداخت همان صدا نبضش را هم غارت کرد ^^^^^*^^^^^ سنت شکن اثر الناز محمدی
^^^^^*^^^^^ روی نیمکت چوبی زیر برگهای زرد پارک خالی و خلوت نشسته بود و قوهای خاکستری رنگ را تماشا میکرد و هردو دستش را روی دسته نقره ای عصایش تکیه داده بود و به مرگ می اندیشید در نخستین دیدارش از ژنو، دریاچه آرام و روشن بود با مرغان دریایی اهلی که از دست مردم غذا می خوردند و زنانی با آن یقه های چین دار و چترهای آفتابی ابریشمی که چشم به راه مشتری بودند ک به پریان ساعت شش بعد از ظهر می ماندند اکنون تنها زنی که در دیدرسش بود، زنی بود که روی اسکله خالی گل می فروخت برایش قبول این واقعیت بسیار دشوار بود که زمان میتواند، نه تنها در زندگی او که در تمامی دنیا این همه تباهی پدید آورد ^^^^^*^^^^^ کتاب شب مینا اثر گابریل گارسیا مارکز
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم