►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
میدانی، روزی که ماجرای عشق تو را به مادرم گفتم، چه اتفاقی افتاد؟
اصلاً بگذار از اول برایت بگویم
قبل از اینکه حرفی بزنم موهایم را باز کردم و روی شانهام ریختم مادرم گفته بود موهایت را که باز میکنی انگار چندسال بزرگتر میشوی... میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم
بعد از آن دو استکان چای ریختم، بین خودمان بماند اما دستم را سوزاندم و نتوانستم بگویم آخ، بلکه دلم آرام بگیرد، مجبور بودم چون مادر اگر میفهمید بزرگ شدنم را باور نمیکرد... دست سوختهام را زیر سینی پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم، عشقت توی دلم مثل قند آب میشد و نمیدانستم از کجا باید شروع کنم
باتردید گفتم:
مادرجان، اگر آدم عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر بر آدم میگذرد، نه؟
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به موهایم دوخت، انگار که حساب کار دستش آمده باشد، نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالی، گم کرد
عشق چیز عجیبیست دخترکم، انگار که جهانی را توی مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچ نبینی، هیچ نخواهی و با تمام ندیدن ها و نخواستن ها بازهم شاد باشی و دلخوش... عشق اما خطرات خاص خودش را دارد، عاشق که باشی باید از خیلی چیزها بگذری، گاهی از خوشی هایت، گاهی از خودت، گاهی از جوانیات
دستی به موهای کوتاهش کشید و ادامه داد
عاشقی برای بعضی ها فقط از دست دادن است... برای بعضی ها هم بدست آوردن... اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند... گاهی موهایشان را، که مبادا تار مویی در غذا معشوقه ی شان را بیازارد... گاهی ناخن های دستشان را، که مبادا تمیز نباشد و معشوقه شان را ناراحت کند... گاهی عطرشان را توی آشپزخانه با بوی غذا عوض میکنند، دستشان را میسوزانند و آخ نمیگویند
مکث کرد و سوختگی روی دستش را با انگشت پوشاند
گاهی نمیخرند، نمیپوشند، نادیده میگیرند که معشوقه شان ناراحت نشود ! تازه ماجرا ادامه دار تر میشود وقتی زنها حس مادری را تجربه میکنند، عشقی صد برابر بزرگتر با فداکاری هایی که در زبان نمیگنجد... دخترکم عاشقی بلای جان آدم نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در می آیی
لبخندی زدم، از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم، جای سوختگی روی دستم واضح تر شده بود، رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم... عاشقی چقدر به من نمی آمد، موهایم را بافتم، دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم، برای بزرگ شدن زود بود... خیلی زود
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
نازنین عابدین پور
*@@*******@@*
فدای سرت
اگه دنیا باهات کنار نمیاد
اگه کسی حرفتو نمیفهمه
اگه زندگی با اتاق خلوتت درگیره
فدای سرت
اگه هیچ چیز اون جور که می خوای نمیشه
اگه دلت پره و دستت خالی
اگه روزا حسرت میشی و شبا آرزو
فدای سرت
اگه یک دل نه صد دل عاشق اونی شدی که دلتو شکست
اگه ساز زندگیت کوک نیست و ملودی روزگار از دستت در رفته
فدای سرت
اگه خوب آوردی و دیگران بدش کردن
اگه آشنایان ، این روزها باهات غریبه شدن
اگه ندانسته به قضاوتت نشستن
فدای سرت
اگه رفت و پشت سرشم نگاه نکرد
دنیای ما چیز زیادی نیست که بخوای با حسرت تباهش کنی
زندگی کن دوست من
برای کسی مهم نیست که تو شاد باشی یا غمگین
برقص و دنیای خودتو باب دلت نقاشی کن
گور پدر همه ی اونایی که قلم به دست میخوان احساستو خط خطی کنن
شاد باش و با دیگران تقسیمش کن ،حتی اگر چیزی برای شادی نداری
نگو دیگه کار از کار گذشته
این تو هستی که می گذری
از آرزوهات،خواسته هات ،شادی هات ،حتی گاهی از خودت
هرچی که هست و نیست
حتی این احساس حقیر من
فـــــــدای سرت
زندگی کن و سخت نگیر
همــــــین
-----------------**--