♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی که مادر شوم به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی چه قدر پوچ و بیهوده است این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست منتظر می مانیم که زمان بگذرد آدم های اطرافمان غیبشان بزنند و آن وقت تازه چشم باز می کنیم و میان اینهمه جاهای خالی، دنبال بودنشان می گردیم «ده بیست سی چِل، پنجاه شصت » روزی که مادر شوم به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک بازی خطرناکیست درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند تو را تبدیل می کند به ادمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند برای اینکه در جست و جوی تو باشند حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی یاد نمی گیری که برای برنده بودن باید تلاش کنی و دیده شوی با صدای رسا حرف بزنی قدم های بزرگ برداری و از تکان دادن دست هایت توی کمدهای دیواری و پشت پرده های حریر اشپزخانه نترسی «هفتاد هشتاد نود صد » روزی که مادر شوم به بچه ام یاد می دهم که از هیچ «داااللللی» گفتنی نترسد و از اینکه دیده می شود خوشحال بماند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی سوال اول: خدا چه میخورد؟ سوال دوم: خدا چه می پوشد؟ سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود غلامی فهمیده وزیرک داشت وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟ غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.* میگویند پادشاهی علاقه خاصی به شکار روباه داشته تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده در نهایت هم رهایش میکرده تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد بنابراین «گرسنه» میماند صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله خود روباه را هم «آشفته» میکند «آرامش»اش را به هم میزند دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست *-*-*-*-*-*-*-*-*-*
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهرهای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند در مغازه بنشینند با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟ خانم جوان با تعجب گفت کدام شیخ ؟حال شما خوب است؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟ مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد شیخ به زرگر گفت من چیزی از تو نمیخواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و اینبار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو کردند😲😢 @~@~@~@~@~@
*!^^!^^^^!^^!* در روزی از روز ها شیخ با شاگردانش در کوچه ها قدم میزدندی و از طبیعت لذت می بردندی *fekr* *fekr* ناگهان یکی از شاگردان شیخ گفت :ای شیخ ، درست است که در تبلیغ ها نباید از زنان استفاده نمود؟ شیخ گفت نادان چه ربطی به راه رفتن در کوچه ها و لذت بردن از طبیعت داشت؟ *gij_o_vij* *gij_o_vij* ریدی در داستان کله پوک شاگرد گفت ببخشید یا شیخ سوالی بود که با دیدن آن زنان ساپورت پوش آنطرف خیابان در ذهن من پدید آمد :khak: :khak: شیخ نگاهی به آنطرف خیابان کرد و مات و مبهوت گردید شاگرد گفت ای شیخ پاسخ مرا ندادی *bi_chare* *bi_chare* شیخ گفت خیر نباید در تبلیغ ها از زنان استفاده نمود شاگرد گفت پس چرا خدا در تبلیغ بهشت از حوری استفاده نموده است؟ *tafakor* *tafakor* شیخ کله اش را بخاراند و گفت،پف#یوز تو حرف نزنی نگوین لالی و با شاگرد یقه به یقه شدندی ناگهان دیدند مرد دیوانه ای بجای آنکه آنهارا جدا کنندی از آن ها فیلم گرفتندی شیخ گفت ای نادان چرا بجای اینکه پا در میانی کنی از ما فیلم میگیری نادان؟ مردک پاسخ بداد برای اینکه بگذارم در اینستاگرام و لایک جمع آوری کنم شیخ و شاگرد از این پاسخ خشتک دریدندی و در همان خیابان بر گوشی مرد ریدندی *!^^!^^^^!^^!* نوشته شده و طنز پردازی شده توسط شکوفه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یک وقت فکر نکنی زورم به تو نمی رسد درست است که شما پسر ها قوی هستید و همیشه در سفت شیشه ی مربا را شما باز میکنید ولی ما دخترها زورمان در عشق خیلی بیشتر از شما پسر هاست مثلا همین تو زورت به عشق من نمی رسید یک سر رابطه را رها کردی و من با تمام قدرت زمین خوردم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ فاطمه سامی
خدایا یعنی حتی یک عکس لو رفته هم از تو نیست که یواشکی ببینمت؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خدایا مرا به خاطر همهی مورچههایی که کشتهام ببخش ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خدایا تو خوبتر از آن هستی که مرا تنها بگذاری ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خدایا توی _ اِنّا لِله و اِنّا اِلیهِ راجعون «اِلیهِ راجعون» یعنی پیش خودت؛ درست است؟ پیش خودت که جهنم نمیشود! میشود؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خدایا دیوار خانهی مرا در بهشت کاهگلی بساز میخواهم هر روز عصر با شلنگ به دیوار آب بپاشم و نفس عمیق بکشم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ بخشی هایی از کتاب چوپان معاصر اثر رضا احسانپور
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم