گاهی وقتا مواظب همدیگه نیستیم
مداومت حضورمون کنار همدیگه ما رو بیخیال هم میکنه
برا هم عادی میشیم
بعد چند روز یا چند ماه و یا چندسال
متوجه میشیم
ای دادِ بیداد
یکی از ماها نیست
کم شده
گم شده
رفته
و ما اینقدر بخودمون مشغول بودیم
که نفهمیدیم یه عزیزی که ادعایی بجز دوست داشتن ما نداشت
اینقدر خوب بود که برامون عادی شد
خیلی عادی ندیدیمش
حالا رفته
این عمر ماست که رفته
ولی یه جایی
توی دلمون
جای یه چیزی
یه کسی
یه حسی خالیه
سلام...
این پست رو یادت میاد؟
دقیقا شش ماه پیش این پست رو گذاشتی
(دلتنگ آبجی پریسات بودی💜)
حالا منم امروز این پست رو گذاشتم چون دلتنگ بودم
چه خوب میشه اگه برگردی... جای خالیت اینجا هر لحظه خیلی حس میشه
اصلا بیا به یه چیزی فکر کن، فکر کن ما الان توی موقعیت تو هستیم و تو شدی آبجی پریسا، میبینی چقدر درد داره خیلی خیلی بیشتر از داستان آبجی پریسا چون تو میدونستی که آبجی پریسا رفته و این پست رو نمیخونه ولی من میدونم تو هستیو این پست رو میخونیو جواب نمیدی! فکر کنم بتونی حالمونو تصور کنی! راستش خیلی فکر کردم که چی بنویسم تا نتونی دست رد به سینم بزنی ولی حقیقتا دیدم که این ساده ترین راهه. لطفا برگرد اینجا اگه هیشکیم منتظرت نباشه که مطمئنا هست، یه نفر هست که از حالا هرروز منتظر اومدنته.برگرد و یه فرصت دیگه به هممون بده... ممنون. 💜
ممکنه حس کنی واسه هیشکی مهم نیستی
ولی بخاطر تو الان یه نفر خودشو کمی بیشتر دوست داره
چون تو بهش اظهار لطف کردی و باعث شدی حس خوبی داشته باشه
یه نفر کتابی رو خونده که تو پیشنهاد دادی و توی صفحاتش گُمه
یه نفر جوکی رو که تعریف کردی رو به یاد آورده و باعث شده تو اتوبوس لبخند بزنه
یه نفر لباسی رو پوشیده و حس زیبایی میکنه چون تو ازش تو اون لباس تعریف و تمجید کردی
یه نفر بخاطر وجودت و بخاطر بودنت احساس فوق العاده ای داره
هیچوقت فکر نکن تاثیری نداری
اثر انگشت تو هیچوقت نمیتونه از نشونه های کوچکی از مهربونی که توی دنیا به جا گذاشتی
پاک بشه
تنها راه امیدم همین بود... نذار نا امید شه
..♥♥..................
فکر میکنم دیگه برام مهم نیست. جواب خودمو با اشکال نداره و ولش کن میدم. یه وقتایی خیلی نگاه کردم. خیلی فکر کردم. خیلی خودمو #سرزنش کردم. خیلی اهمیت دادم. آدمِ درونم سرشو کوبوند به در و دیوار و جیغ کشید و شیشه شکوند و چنگ انداخت و بی قراری کرد. بعد، بعدِ سالها شکافتنِ دهن من و خودش، یهو آروم گوشه پنجره نشست، پاهاشو جمع کرد تنگِ بغلش، یه چایی گرفت دستش و خیره شد به بیرون پنجره. انگار که تموم سالها یه گلوله ی آتیشو توو بغل خودش نگه داشته بود و حالا فهمیده بود خیلی راحت فقط باید دستاشو وا کنه و رهاش کنه. #رها کرد. رها کردم
حالا دیگه نمیدونم کی نگاه میکنه؛ کی نگاه نمیکنه. کی حواسش هست؛ کی حواسش نیست. کی تحسین میکنه؛ کی تمسخر میکنه. کی موافقه؛ کی مخالفه. کی میدونه؛ کی نمیدونه. چشام هنوز وائه ولی دیگه #نگاه نمیکنم
نازنین هاتفی
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد
کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید
آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود
کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد
مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد
نگاهی به زاهد کرد و گفت : آیا آن سنگ را به من می دهی ؟
زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید
او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد
چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت
من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی
بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت
من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم
به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟