♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
اون چهره ی زیبا، شده بود رویای شب و روزم همش جلوی چشمم بود
دست خودم نبود دلم میخواست بازم ببینمش حتی شده دوباره از درخت بالا میرفتم، اما نه این نامردی توی قاموسم نمی گنجید، جدای اینا اگه بابام می فهمید با کمربند سیاه و کبودم میکرد
دوروزی از اون ماجرا میگذشت، از امین شنیدم بچه های پیرمرده خونه رو اجاره دادن مثل اینکه یه خانواده چهار نفره بودن
امین می گفت: مرده تو شرکت نفت کار میکنه و زنشم خونه داره
دوتا بچه دارن که بزرگه اول دبیرستان میخونه، کوچیکه هم بچه دبستانیه
همه ی اینا رو از عطیه خواهر فضولش که به رسم همسایه داری و صد البته برای التیام بخشیدن به درد بزرگ فضولی موقع اسباب کشی براشون چایی و ناهار برده شنیده بود
خوشحال شدم یعنی شانس این رو دارم که باز هم ببینمش
با سقلمه ی امین به خودم اومدم