*~*****◄►******~*
دبیرستان، سال اول نفری سه چهار تا تجدید آوردیم
سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی، افتادیم دنبال درس
مسئله های جبر و مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان بر نمی آمد، حل می کردیم
صبح اول وقت قرار می گذاشتیم می آمدیم مدرسه، یک مسئله ی سخت را می گذاشتیم وسط، هر کسی که زودتر ابتکار می زد و به جواب می رسید، برنده بود
حالی به مان می داد
درس های دیگرمان مثل تاریخ و ادبیات زیاد خوب نبود، ولی توی درس های فکری و ابتکاری همیشه نمره ی اول کلاس بودیم
مصطفی کیفی می کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل می کرد
*~*****◄►******~*
يادگاران، جلد 22 كتاب شهيد مصطفي احمدي روشن ، ص 3
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست
اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی
و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی
چه قدر پوچ و بیهوده است
این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست
منتظر می مانیم که زمان بگذرد
آدم های اطرافمان غیبشان بزنند و آن وقت تازه چشم باز می کنیم و میان اینهمه جاهای خالی، دنبال بودنشان می گردیم
«ده بیست سی چِل، پنجاه شصت »
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک
بازی خطرناکیست
درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند
تو را تبدیل می کند به ادمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند
برای اینکه در جست و جوی تو باشند
حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی
یاد نمی گیری که برای برنده بودن
باید تلاش کنی و دیده شوی
با صدای رسا حرف بزنی
قدم های بزرگ برداری و از تکان دادن دست هایت توی کمدهای دیواری و پشت پرده های حریر اشپزخانه نترسی
«هفتاد هشتاد نود صد »
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم
که از هیچ «داااللللی» گفتنی نترسد
و از اینکه دیده می شود خوشحال بماند