^^^^^*^^^^^
صدای سرخوش شادش مانند موجی از انرژی در فضای خانه طنین انداخت
سلام! من اومدم
مادر با شنیدن صدای او لبخند به لب آورد
از بالای کانتر سر کشید و پاسخش را داد
همزمان صدای تارا هم بلند شد: به به سلام عرض شد آتیش پاره ی پر سر و صدا! احوال شما؟
تمنا که در حال در آوردن مقنعه از سرش بود با شعف به خواهرش نگاه کرد و لحظه ای بعد با خوشحالی وسایلش را همان جا کنار در رها کرد و به سمت آغوش باز خواهرش تقریبا هجوم برد
^^^^^*^^^^^
رمان تمنای وصال اثر الناز محمدی
^^^^^*^^^^^
آفتاب مثل شمشیری آبگین شده
تیغ تیزش را به رویش میکشید اما هنوز چشمهایش خیره به مسیر قدم هایی بود که حتی رد پایش را جا نگذاشت. رفت. بی مکث. پر شتاب. بی رحم....یخ زد میان جهنم داغی که گاهی نفس ها را به گرو میگرفت
اما حالا...چه کسی معنای سوختن میان جهنم را می فهمید؟
شاید آن روایاتی که از زبان جهنم شعله میکشید، از همین یخ زدگی ها بود. میسوزاند
در عین منجمد کردن میسوزاند. میبرید. میکشت. غارت میکرد
قدمی عقب کشید و چرخ خورد. صداها در گوشش تکرار شد. فریادها....تهدیدها ولی نه یک صدا بلندتر بود
کشنده تر بود. بی رحم تر بود
همان صدایی که زمزمه کرد و قلبش را به تپیدن انداخت
همان صدا نبضش را هم غارت کرد
^^^^^*^^^^^
سنت شکن اثر الناز محمدی