فهرست مطالب
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دریک روستا عالم بزرگی زندگی میکرد یک روز جوانی پیش او رفت و گفت هیچکس من رو دوست نداره عالم بزرگ به جوان گفت تا بحال کسی به تو گفت مواظب خودت باش ؟ جوان گفت بله من هرروز صبح که میرم سرکار مادرم میگه مواظب خودت باش دختر همسایه وقتی ازجلو خانه اونها رد بشم بهم میگه ، وبا دوستانم خداحافظی میکنم بهم میگن که مواظب خودت باش یعنی که چی؟؟ عالم بزرگ لبخندی زد و گفت اینها که گفتی براشون مهم بودی که گفتن مواظب خودت باش و تو رو دست خودت میسپارن که لحظه هایی که نیستن تومواظب باشی