آیا شما ثروتمند هستید؟
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
آن دو کوچولو شتابان از حفاظ خالی گذشته وارد منزل شدند
هر دوی آنها، هم دختر و هم پسر، کت کهنه و گل و گشادی به تن داشتند، پرسیدند
"ببخشید خانم، کاغذ باطله دارید؟"
سرگرم کار بودم و می خواستم پاسخ رد به آنها بدهم که چشمم به پاهای آن دو افتاد
دمپایی های کوچک و ظریفی که از برف کاملا خیس شده بودند، به پا داشتند ؛ گفتم
" بیایید تو تا یه فنجون شیر کاکاءوی گرم براتون درست کنم"
هیچ حرف دیگری میان ما رد و بدل نشد
دمپایی های خیس آنها، علایمی از کف پاهایشان بر روی سنگ کف خانه بر جای گذاشتند
با یک فنجان شیر کاکاءو، کمی نان برشته و مربا از آنها پذیرایی کردم تا شاید در برابر سرمای بیرون مقاوم شوند
سپس به آشپزخانه برگشتم و دوباره مشغول رسیدگی به دخل و خرج خانواده شدم
سکوت مطلق حاکم بر اتاق جلویی، حواسم را به خود جلب کرد ، به همین خاطر لحظه ای به داخل اتاق نگریستم
دختر کوچولو فنجان خالی را در دستش گرفته بود و خیره به آن می نگریست
پسر کوچولو با صدای نرمی پرسید
"ببخشید خانم،...شما ثروتمند هستید؟"
"من؟ اوه، نه"
و نیم نگاهی به روکش نخ نما و فرسوده مبل ها انداختم
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روی نعلبکی گذاشت و گفت
"رنگ فنجون و نعلبکی ها به هم می خوره"
صدایش از اوج احساس گرسنگی و نداری خبر می داد
آن دو در حالی که بسته های کاغذ را برای محافظت از وزش باد در مقابل صورتشان گرفته بودند، رفتند ؛ آنها تشکر هم نکردند
احتیاجی هم به این کار نبود. آنها بیشتر از آنچه می باید، کرده بودند
فنجان های سفالی آبی رنگ ساده و نعلبکی هایش ، هر چند ست نبودند ولی خوب، به هم می خوردند
سیب زمینی ها را امتحان کردم و آبگوشت را هم زدم ، سیب زمینی، آبگوشت ، سقفی بالای سرم، خانه ای گرم، همسرم، شغل دایمی و تقریبا خوبش ، همه اینها هم به هم می آمدند
صندلی ها را از جلوی اتاق برداشته و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن را مرتب کردم
لکه های گلی دمپایی های کوچک ، هنوز از روی سنگ کف خانه خشک نشده بودند
آنها را پاک نکردم . خوش دارم این لکه ها همیشه در آنجا باقی بمانند تا هرگز دوباره از یادم نرود که چقدر ثروتمند هستم
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
ماریان دولان_ راز