*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند ، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم ؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده
کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند
از ترس دزد شبها خواب نداشتند ، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند ، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
خیلی از ما کار میکنیم که زندگی کنیم و خیلی هم زندگی میکنیم تا کار کنیم .
مراقب زندگی هایمان باشیم ،وسایلی که باید به ما ارامش دهند قرار نیست ارامش و سلامتی را از ما بگیرند