oOoOoOoOoOoO
مدتی ست بیخیال زندگی میکنم
صبح که از خواب بیدار میشوم
میز صبحانه را چیده ای و به بهانه ی عوض کردن فنجان چایم که سرد شده است، از چای من مینوشی
وقتی مشغول پاک کردن آرایش چشمانت هستم، دکمه های پیراهنم را میبندی و هنگامی که میخواهم خانه را ترک کنم دل دل میکنی و میگویی
" زودتر برگرد "
عصر که به خانه می آیم
بی هیچ حرفی در آغوشم میگیری .....وقتی به خودمان می آییم غذایت ته گرفته است
در سکوت شام میخوریم و بعد از جمع کردن میز، زیر نور ماه مینشینیم به تماشای آسمان که شاید شهاب سنگی راهش را گم کرده باشد...شهاب سنگ که بهانه است، میخواهی از زیر زبانم شعر بکشی بیرون
بوی قهوه ی دم کشیده که در فضا میپیچد یعنی وقت تاریک کردن خانه و تماشای فیلم رسیده است
آخرِ شب هم موزیک مورد علاقه ات را میگذاری تا به شانه کشیدن موهایت مشغول شوم
تا شعری که از صبح انتظارش را کشیده ای تحویل نگاهت دهم که از آینه دارد دست و پای چشمانم را به هم گره میزند
هنگام خواب هم
قول مسافرت آخر هفته به جنگل های سیسنگان را گرفته ای و میماند تهدید آخر
که حق ندارم جز تو خواب کسی را ببینم
میبینی که
این روزها خیلی بی خیال زندگی میکنم
هیچ کدام این ها نه خیال است نه توهم
که از واقعیت هم واقعیت تر است!
من از نبودن ات به بودن ات رسیده ا
و از نداشتن ات به داشتن ات مبتلا شده ام
آنقدر نبوده ای که حالا آنگونه که من می خواهم هستی
آنگونه که میخواهم دوستم داری
این روزها بی خیالم، بی خیال و پر از واقعیت
پر از عاشقانه هایِ آرامِ یک نفره
oOoOoOoOoOoO
علی سلطانی