روزی، سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت میكرد
از نزدیكی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد
در یك لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد
تا مدتها فكر میكرد كه از همه قدرتمندتر است
تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام میگذارند. حتی بازرگانان
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد
در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند
احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت
پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود
نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است
*~~~~~~~~*
اگه من نبودم کی بهتون اینارو یاد
میداد قدر بدونید