عاقا یبار من و دختر عمم بعد عمری یه جا دعوت شدیم
بعد قرار گذاشتیم مامان من بیاد ببرتمون
خلاصه گفتیم چون راه نزدیکه پیاده بریم
مامان بنده هم کلا عادت داره اروم بیاد ، وتو همین اروم راه اومدنش درو دیوار کوچه خیابونو بنگره و لذت ببره
وارد یه کوچه شدیم و رسیدیم تهش که جلو در خونه دوستمون بود
مامانم هم همو تازه رسیده بود سرکوچه
یدفعه من تو یک حرکت گوزمالیزه
دستمو بردم بالا و براش تکون دادم
یه رفتگرم با لباس زیبای نارنجیش داشت عز پشت مامانم رد میشد و بخودش گرفت خلاصهه که اونم با لبخند باهام بای بای کرد
ازون به بعد هر وقت با دختر عمم حرفم میشه
میگه