* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * به نام خالق هستی * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * 🔰دعوت فرزندمان به نماز با کلامهای عاطفی زیبا: هیچ گاه فرزندمان را برای خواندن نماز از جهنم یا تنبیه شدن توسط خدا نترسانیم، بلکه پیوند اورا با خدا زیبا و جذاب سازیم برای مثال اگر فرزندمان درخواندن نمازسستی می کند به او بگوییم : خدا منتظر شنیدن صدای یکی از فرشته های زیبای خود است، او را زیاد منتظر نگذار * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ✅صاحب اثر: زکیه پویان مهر ، دبستان آوا بجنورد
♦♦---------------♦♦ روزى در حرم امام حسين عليه السلام جيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند به كجا شكايت ببرم ؟ حاج حسن مزبور حاضر متأثر شد و با همين حال تأثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟ اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟ حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرا در برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟ عرض كرد: آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش مى كرد oOoOoOoOoOoO
^^^^^*^^^^^ حاتم را پرسیدند که هرگز از خود کریمتر دیدی؟ گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعهای از آن خوش آمد، بخوردم گفتم والله این بسی خوش بود حاتم ادامه داد غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را میکشت و آن موضع را می پخت و پیش من میآورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وی همه گوسفندان خود را بکشت وی را ملامت کردم که: چرا چنین کردی؟ گفت: سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ پس حاتم را پرسیدند که:تو در مقابله آن چه دادی؟ گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند گفتند:پس تو کریمتر از او باشی گفت: هیهات! وی هر چه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم ^^^^^*^^^^^
o*o*o*o*o*o*o*o مرد فاسقی همیشه احکام و مسائل شرعی را به زنش تعلیم می داد و همواره وی را به زهد و پارسایی وا می داشت عالمی از او پرسید: سبب چیست که خود آن چنان هستی و زنت را این چنین وا می داری؟ مرد گفت: من خود می دانم به جهنم خواهم رفت می خواهم این زن به بهشت رود تا در جهنم پیش من نباشد و لااقل آن جا از دستش راحت باشم o*o*o*o*o*o*o*o
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میکنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا میزنی؟ مرا میکشی صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند من ارادهای ندارم کار، کار خداست دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
*0*0*0*0*0*0*0* پسر گدایی عاشق شاهزاده شد چندین روز بربستر بیماری افتاد چیزی نمی خورد و سخنی نمی گفت اطباع نوع بیماریش را لا الاج خواندند مادر به فکر چاره افتاد پدر پسر تو در بار رفیقی داشت مادرش او را از حال پسرش اگاه ساخت این شخص به دیدار پسر امد و مدعی شد که وزیر شاه شده و کافیست پسر دردش را بگوید تا او به فکر مدارا باشد پسر گفت که موقع گذر شاهزاده از بازار عاشق او شده مرد به فکر فرو رفت و اندکی بعد رو به پسر گفت شاه عاشق افراد خدا پرست و خدا دوستی هست برو بر بالای کوه و به دروغگی مشغول عبادت شو تا من هم شاه را اگاه سازم تا به دیدارت بیاید پسر همان کار را کرد با گریه و زاری به دروغ چند روز مشغول عبادت شد تا خدا پرستی این جوان به گوش پادشاه و دخترش رسید و انان اظهار دیدار آن جوان را کردند جوان که باز هم مشغول عبادت دروغش بود تا سر از سجده برداشت شاه و دخترش را در دامنه ی کوه دید فکری به ذهنش رسید و نماز را از اول خواند شاه و اطرافیان نزدیکش شدند وقتی دیدند جوان با اه و ناله مشغوله عبادته شاه گفت این پسر داماد من میشه وزیر با پایش به بازوی پسره میزد که نمازش را تمام کند چون دیگر به مرادشان رسیده بودند اما انگار پسره هیچ چیزی نمی فهمید و احساس نکرد اندکی بعد پسر سلام نمازش را گفت و با صورتی پر اشک رو به وزیر گفت من چند روزه که نماز دروغ می خوانم شاه و دخترش آمده اند به دیدارم ببین اگر نماز واقعی بخوانم خدا در حقم چه می کند به این ترتیب دختر را فراموش کرد و عاشق خدای کریمش شد *0*0*0*0*0*0*0*
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید: «در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده شیطان لبخندی زد و گفت: امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم. شیخ گفت: شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو،چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم به راستی که مرحوم شیخ انصاری به حقیقت این آیه شریفه توجه نموده است "الشَّیْطَانُ یَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ" یعنی شیطان، شما را وعده به فقر و تهیدستى مى دهد؛ و به فحشا و زشتیها امر مىكند؛ ولى خداوند وعده آمرزش و فزونى به شما مى دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع، و [به هر چیز] داناست. به همین دلیل، به وعدههاى خود، وفا میكند ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
*0*0*0*0*0*0*0* مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمی فهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند پدر گفت: امتحان کن پسرم پسر سبدی که در آن زغال می گذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت که غیر ممکن است پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می دهد دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافت ها پرمی کند، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک می کند،حتی اگر معنی آنرا ندانی *0*0*0*0*0*0*0* *labkhand* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم *labkhand*
*~~~*****~~~* روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟!؟ خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ *~~~*****~~~*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم