مادر دختری ، چوپان بود . روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت . یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد
چوپان ، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود . از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود. دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند ، دخترک بزرگ میشود ، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پپیدا کند
گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده ، آنها را
می چیند و بو میکند
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند
روزی عطاری از او
می پرسد
" دختر جان اسم این گل ها چیست؟ "
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید
گل بو مادران
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
(هوشنگ مرادی کرمانی)