♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
قدیما تقریبا اون موقع که هشت نه سالم بود داخل دهات گاو داشتیم ، گاومون خعلی بزرگ و هیکلی بود
یبار صبح با عموم و ننه بزرگم رفتیم بدوشیمش
عمو دستشو کرده بود تو دماغ گاو و پرده ی بین دو سوراخ دماغشو گرفته بود
*mamagh* *mamagh*
و گاو هم از ترس اینکه پرده دماغش پاره نشه تکون نمیخورد
ننه بتولمم داشت شیر گاو رو میدوشید
بعد یهویی برا عموم یکار فوری پیش اومد
:khak: :khak:
خعلی فوری که اگه یکم دیر میرسید میرخت تو خودش
*ey_khoda* *ey_khoda*
به من گفت دستتو بکن تو دماغ گاو مثه من
و اینجا رو نگه دار منم دستمو کردم تو دماغ گاو
و عموم رفت
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
منم دستمو کرده بودم تو دماغ این گاوه و عربده میزدم
*gerye_kharaki* *gerye_kharaki*
این گاوه هم از چشاش خون میچکید و غضبناک نگاه من میکرد
*bi asab* *bi asab*
و هی فوووووور فووووور نفس میکشید دست من گرم میشد و حرارت میداد بیرون
من هی اشک میریختم و دستمو تو دماغه این نگه میداشتم
*esteres* *gerye_kharaki*
هی موفش میمالید به دستام
*chendesh* *chendesh*
چهار ستون بدنم افتاده بود به لرزش ولی دستمو نمیووردم بیرون
تا اونجایی که گاوه یهو خر شد گفت مااااااااااااااااااااااا
*help* *help*
همچین تو طویله قایم شدم تو یونجه ها تا دو روز دنبالم میگشتن تا پیدام کنن
حالا من خوبم
*hazyon* *hazyon*
وقتی داشتم فرار میکردم دیدم یه چیزی قومبلی از زیر شکم گاو مثه جت فرار کرد
اولش فک کردم سگه
بعد دیدم ننه بتولمه
:khak: :khak: