اصلا نمی دونست چند ساعته و چندین بارش هست که در این سالن طول و عرض رو رفته و برگشته فقط می دونست خسته است و راضی نیست خار به انگشت همسرش برود همسرش را عاشقانه دوستش داشت عاشق همسر و خانواده اش بود و مهربانانه انان را در اغوش می کشید دریغ که از آینده خبر نداشت چه تقدیر چه خواب تلخی برایش دیده بود با صدای نوزادی از اتاق خوشحالی کل وجودش را فرا گرفت منتظر نوزادی بود که پدرانه برا دومین بار به آغوشش بکشد خود به خود می خندید جوری که انگارخوشبخت ترین مرد دنیاست با باز شدن در اتاق به سمت پرستاری که فرشته ی کوچولو بر بغل داشت به سمتش پرواز کرد و دست کوچکش را در دست گرفت و به نوزاد چشم دوخت چقدر زیبا بود درست شبیه مادرش معصومیت از تمام چهره اش می بارید سر ش را بلند کرد و به صورت پرستار چشم دوخت تا ازش خواهش کند فرزندش را بر بغل بگیرد اما با دیدن نگاه غمگین پرستار دهانش قفل شد تردید رو از نگاه پرستار می خواند چند باری دهنش را باز و بسته کرد تا چیزی بپرسد اما نتونست حتی فکر کردن بهش هم عذاب آور بود عزمش را جزم کرد و پرسید پرستار حال همسرم که خوبه اره؟؟؟ انگار خودش هم شک داشت پرستار سرش را پایین انداخت و گفت متاسفم همسرتون نتوانستند دوام بیارن تسلیت میگم دروغ میگه اره پرستار دروغ میگه اما تا سرش را بلند کرد و نگاه غمگین دکتر را دید شکش به یقین تبدیل شد دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود مهم یارش بود که تنهایش گذاشت مهم قلبش بود که سنگ شد مرد بود و نمی تونست جلوی بقیه گریه سر دهد اما فریاد جان سوزش دل همه را به درد آورد و بعد به سمت خروجی دوید ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥