♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
روزی ملانصر الدین باری از انار بر الاغ خودش گذاشته بود و میخواست که انار ها را بفروشه
ملا در میان بازار شروع کرد به فریاد که انار دارم ... انار .... اناره
*aahay* *aahay*
تا بتونه مشتری جلب کنه
اندکی از فریاد ملا نصر الدین که گذشت الاغش شروع به عر عر کرد
و ملا منتظر ماند تا عرعر الاغ تموم بشه
*talab* *talab*
باز تا شروع به فریاد برای جذب مشتری کرد باز الاغ شروع به عر عر کرد
*bi asab* *bi asab*
ملانصرالدین عصبانی شد و دره گوش الاغ گفت
:khak: :khak:
من قراره بفروشم و تو قراره این بار رو روی دوشت نگه داری خر فهم شد ؟؟
*yes* *yes*