..*~~~~~~~*..
اعتراف میکنم یکی از تفریحاتم خواندن کامنتهای پستهای پر بازدید است
و اعتراف میکنم گاهی از خودمان میترسم
گاهی از خودم میپرسم یعنی کسی که این کامنت را نوشته، این همه فحش و خشم و کینه را توی دو خط جا داده، دیروز توی مترو کنار من نشسته بود؟
توی باشگاه روی تردمیل بغلی دویده بود؟ توی فروشگاه از قفسه کناری پاستا و لواشک برداشته بود؟
یعنی انقدر نزدیکیم به این گلولههای آتش؟
برایم کامنت گذاشته: ازت متنفرم
پرسیدم من را میشناسید؟
گفت نه
واقعا ما هم را نمیشناسیم، خون پدر هم را نریختهایم، زیر پای پدر هم را نکشیدهایم، مال پدر هم را نخوردهایم که اینجا به هم رسیده باشیم و یقه هم را گرفته باشیم.
پس چرا از هم متنفریم؟
چرا میپریم به هم، چرا پنجه میکشیم توی صورت هم؟
چطور میتوانیم ناکامیهایمان را، فریادهای نزدهمان را، انتقامهای نگرفتهمان را، غمِ چربیِ اضافههان را، درد انگشت شست پایمان را بکنیم جوالدوز، فرو کنیم توی بدن دیگری؟
و مگر دیگری، همین کار را با دیگریِ دیگری نمیکند؟
این روزها همه در یک چرخهی جنگلوار تولید، عرضه و مصرف خشم گرفتاریم
قبول که خشمی فرو خورده در وجود همهی ما، همهی ما، حتی فرهیختهترینمان، حتی کم مسالهترینمان، حتی به ظاهر آرامترینمان وجود دارد و وجود داشته
اما قبلا مُدارا مَدارتر، مهربانتر و آرامتر بودیم.
نبودیم؟
سودابه فرضی پور