چاکر برو بچ سره حال و باحال خنگولستان خب یه مقدمه لازمه بعد بریم سر بخته اصل قضایا کاری به قبلش نداشته باشید ، قبلشم خنده داره ها ولی خب نمیشه بگمش *vakh_vakh* :khak: خلاصه یه داستانی درست شد که ما تو هیژده سالگی یه نفرو میخواسیم ازین کارا هم بلد نبودیم که شماره طرف رو گیر بیاریم و خودمون بریم جلو و ازین پیامک بازیا و آمار گرفتنا و اینا متاسفانه بلد نبودیم از طرفی هم همیطوری که سراط مستقیمو میریم به زور از زیر عذاب الهی فرار میکنیم دیگه وای به حاله اینکه دلی رو بازیچه کنیم بشکنیم ، وابسطه کنیم بعد رومونم نمیشد به خونواده بگیم که من اونو میخوام شاید مسخره باشه ولی خب ، اکثر پسرا تو اون سن همچین حالتی رو دارند عاقا ما گفتیم چکار کنیم ، چکار نکنیم ،بیایم بگیم زن میخوایم ولی نگیم کیو میخوایم از همون هیژده سالگی من شروع کردم هی میگفتم زن میخوام ، زن میخوام *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* بعد عاقام میگفت وخی عامو هنوز شاشت کف نکرده البته ادبیاتش یکمی تلخه و گرنه منظورش همون دهنت بو شیر میده اس خلاصه ما هر جا که میرفتیم هی هوار و حسین که من زن میخوام اینا برام نمیگیرن تو خاندان همش میرفتم با این و اون درد دل که آره من میخوام زن بگیرم یه مشت کافر نمیزارن ، میخوان منو به کصافت و بکشونن *vakh_vakh* *vakh_vakh* سه سال کارم این بود هر جا که میرفتم هی میگفتم زن میخوام ، برام زن نمیگیرن ، هی میگن شاشت کف نکرده ، دهنت بو شاش میده و اینا بعده سه سال بابام دیگه کفری شده بود همیطوری که داشت تلویزیون میدید من همیجوری رفتم وسط خونه ، گفتم یا برا من زن میگیرید یا میرینم کف خونه *baaaale* *baaaale* یهو عاقام از چشاش خون پاشید بیرون و از خودش بی خود شد و به یکی دیگه تبدیل شد گفت زن میخوای هان ؟؟؟ یا الله کت و شلوار بپوش تا بریم خواستگاری منو بگی عرررررررررررررررررر عررررررررررررررررر *amo_barghi* *amo_barghi* میدونستم که عاقام میخواد امتحان کنه که واقعنی زن میخوام یا نه ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خلاصه آماده شدیم رفتیم خواستگاری اولی خواستگاری اولی خواستگاریه یه دختری بود که از سمت همسایه بقلیمون معرفی شده بود عاقا ما رفتیم با کت و شلوار و فرفریامم کوتاه کرده بودم چه ژونی شده بودم بعد نشستیم دیدم یا پیغمبل یه دختره نشسته رو صندلی رو به رویی ، مثه یه ماده خرس ابلفرض *O_0* *esteres* من خودم هیکلم خیلی درشته بعد این دو برابر من بود یه چادر سفیدم پوشیده بود با چش غره نگام میکرد منم بقل آقام نشسته بودم ریده بودم تو خودم هی یواش یا آرنج میزدم به دنده های بابام میگفتم جون ننت منو با این نفرست تو اون اتاقه میخورتمون *ey_khoda* *ey_khoda* خیلی وحشتناک بود هی هر لحظه احساس میکردم الان یه غرش کنه با باکسن خودشو بزنه رو میز هممونو بخوره :khak: :khak: منم استرس گرفته بودم ، اولین بار خواستگاری ، توهمات میزد به سرم که الان چادرو میزنه کنار یه نعره میکشه ننمو میخوره چون ننم بش نزدیک تر بود بعد من میگفتم تا بیاد ننمو بخوره با کارد آشپزخونه میپرم میزنم تو کمرش اصن یه وضعی بود *gij_o_vij* *gij_o_vij* خلاصه میوه و شیرینی و هر چی داشتن خوردیم و فرار کردیم خلاصه سن دختره یک سال بیشتر بود کنسل شد داستان ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعد اینکه اولین خواستگاری رو رفتیم خونواده فهمیدن که نه مثی که قضیه جدیه و مثلن من واقعن زن میخوام خلاصه دو سه روزی گذشت دیدم پیگیر شدن برای خواستگاری دومی هی من با خودم کلنجار میرفتم که باو من اینا رو نمیخوام و اینا ؛ من یکی دیگه رو میخوام ولی خو روم نمیشد از طرفی میدونستم که یکی از گذینه هایی که بابام مد نظرش داره برا من همونیه که من میخوامش عرررررررررررررررر *lover* *lover* عاقا میخواستن قرار مدار بزارن برای خواستگاری بعدی من هی تو وجودم جیغ و داد میکردن که یا الله یه حرفی بزن ، یه چیزی بگو خلاصه رفتم پشت مبلا سرمو از پشت مبل اوردم بالا گفتم مملی (مثلن خودمو لوس کردم اسم بابام که محمدرضاس رو خودمونی گفتم ) ؛ گفتم مملی برید تو کار دختره فلانی آقا ما اینو گفتیم یهو همه برگشتن نگام کردن منم ذوق از باکسنم داشت میزد بیرون یهو مثه خره حالمه بدو بدو جفتک زنان پریدم رفتم تو اتاق *vakh_vakh* *vakh_vakh* اینقده ذوق داشتم ، اشک از خشتکم میبارید هی دوست داشتم خودمو بمالم به درو دیوار :khak: :khak: هی تو خودم عرررررر میزدم و با باکسنم گردو میشکستم و اینا و این خواستگاری دومی رو بیخیال بشید به هر حال نشد ، قسمت نبود بعد یه جوری میخواستم نشون بدم که مثلن اینم یه گزینه ساده بود و اینا نگفتم که دیگه زن نمیخوام و اینا بعد عاقا ننمم داغ کرده بودن و ازین خواستگاری کردن و خواستگاری رفتن کیف میکردن خلاصه اینا دیگه داغ کرده بودن و ما هی زرت و زرت با قلبی پر از عن و شکسته و نالان میرفتیم خواستگاری ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خواستگاری سومی ما هر دور که میرفتیم یه سری تعداد بهمون اضاف میشد یه بار آبجی بزرگم و دومادمون یه بار مادر بزرگم و اینا هر بار هی زیاد میشدیم مام میرفتیم یه جعبه شیرینی میخریدیم مثه قوم وایکینگ ها حمله میکردیم و میوه و شیرینی و هر چی داشتن میخوردیم هی میوردن جلو ما ، ما هم هی میخوریدیم خواستگاری سومی رفتیم خواستگاری یه دختر اصفهانی خونوادتن یک مقداری فقیر بودن و دست و بالشون بسته بود بعد ما نشسته بودیم دور هم و اینا یهو گفتن بیا برو تو این اتاقه حرف بزنید ووی خاکه عالم مو خو اصن نبلد بودم خشتک به دندون گرفتمو پشت دختره راه افتادم رفتیم تو اون اتاقه اخرش *palid* *palid* عاقا نشستیم یهو دختره یه طومار در اورد بیرون یه مشت سوال شروع کرد از من پرسیدن که اگه مثلن بچمون رید کفه خونه تو چیکار میکنی ؟؟ اگه بخوام سره کار چیکار میکنی ؟؟ اگه غذا شور شد چی ؟؟ *neveshtan* *neveshtan* کلی سوال دیگه بعد من همه رو جواب دادم و اینا بعد که سوالا تموم شد گفت که اگه سوالی ندارید تا بریم بیرون بعد مو یکمی با خودم فکر کردم گفتم خیلی زشته که این همه سوال از من پرسید بعد مو بگم سوالی ندارم و اینا گفتم چرا یه سوالی داشتم *modir* *modir* گفت بگید یعد من هی فکر کردم هی فکر کردم هی فکر کردم دیدم هیچی به مخم نمیاد گفتم شما با سره کار رفتن من بعد ازدواج مشکلی دارید ؟؟ یهو قیافش ایطوری شد *haaaan* *Aya* بعدم جوب نداد رفت بیرون واقعن زشته این همه سوال پرسید من جواب دادم ، یه سوال پرسیدم بلد نبود ویییییششش *dava_dokhtarone* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ رفتیم خواستگاری چهارم این قوم وایکینگا که خوش خوشانشون بود میخوردن و میپلکیدن تو این میوه ها و شیرینی ها و اینا خواستگاری بعدی رفتیم خونه یه یارو بابایه دختره مداح بود ننه ی دختره آرایشگر بعد رفتیم خونشون و اینا بعد مو نه چهره ام نورانیه و اینا به نظرم باباهه ازم خوشش میومد من هی میوه هاشونو میخوردم ، هی موزاشونو میخوردم ، هی فقط پسته های آجیلو میخوردم هی نگاه من میکرد یه چیزی زیر لب میگفت فکر کنم ذکر میگفت ، از همونجا فهمیدم که باباهه عاشقم شده همیجوری که موزا رو میخوردم دیدم که ژوووووووووووووووووووووووووووووووووولززززززززز *lover* *lover* *ghalb* یه دختری اومد از آشپزخونه بیرون یه سینی چای دستش اصن متشنج شدم هی موزاشونو خوردم بیشتر تر تر سینیو گرفت جلو من چایی برداشتم ، بعد هول کرده بودم نزدیک بود به جای مرسی ممنونم بگم آی لاوی یو ولی موز تو دهنم بود چیزی نگفتم بعد هی به عاقام میزدم با آرنج میگفتم خودشه منو با این بفرسید تو اون اتاقه ژووووووولز ژوووووووووووووووووولللللللللززززز *khoraki* *khoraki* خودشه من دلم براش داره پیت پیت میکنه *palid* *palid* ولی نفرستادن که نامردا *odafez* *gerye* خلاصه چون تاثیر پذیریه دختره از ننش که آرایشگر بود زیاد بود این مورد هم از سمت خونواده رد شد من خونوادم خیلی تقریبا مذهبی اند ، هم ننم آخونده ، هم عاقام بعد اینا منو به چشم کافر میبینن تو این مورد اصن نظر منو حساب نکردند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خواستگاری پنجم که رفتیم خواستگاری یکی از هم بازیای بچگیم بود بعد من فقط یه خاطره ازش یادم بود اونم این بود یبار همیطوری که بازی میکردیم یهو گفت من از تو قد بلند ترم منم گفتم خلط نکن باو گفت راست میگم میگی نه بیا وایسیم بقل دیوار رفتیم بقل دیوار واسادیم اون بالا سره منو خط کشید بعد نوبت من شد که بالا سره اونو خط بکشم نگاه کردم دیدم که اعع ع ععع ؟؟ قدش از من بلند تره با مشت زدم تو شکمش دولا شد دلشو گرفت بالای باکسنش که چسبیده بود به دیواره خط کشیدم از من کوتاه تر شد اینطوری *bandari* *bandari* خلاصه رفتیم خواستگاریه این دوباره این قوم وایکینگا شروع کردن یه هپلی هپو کردن میوه ها و شیرینی ها و شربتا مونه با این فرستادن تو اون اتاقه *pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif* بعد این قدش همونقد که بچگی داشت مونده بود *vakh_vakh* *vakh_vakh* فک کنم مشتی که زدم سیستم افزایش قدش رو از کار انداخته بود خلاصه شروع کردیم حرف زدن و اینا و سوال و جواب و این بپرس و من بپرس یهو وسط کار گفتش که چیزی از بچگیمون یادت میاد ؟؟؟ من گفتم نهههههههههههههههههه *Aya* *Aya* بچه بودی مگه ؟؟ *ajibeh* *ajibeh* بعد شروع کرد مو به مو همون خاطره رو از بچگی تعریف کردن بعد من گفتم من یه تصادف سخت داشتم تموم حافظه ام ریده مال شده این چیزا پاک شدن *bi_chare* *bi_chare* والا یهو میدیدی میگفتم اره یادمه میگفت وایسا بقل دیوار تا مشتی که زدیو بت بزنم بعد اینم قدش کوتاه بود بجا اینکه بزنه تو شکمم میزد تو پروستاتم بدبخت میشدم میرفت پی کارش هی گفتم نووووچ من یادم نمیادو اینا من بعده اون داستان اصلی که سر نگرفت و اونی که میخواستم نشد همه چیو سپرده بودم دست بابا مامانم که تصمیم بگیرن و اینا خودم کامل بیخیال بودم الکی مثلن شکست عشقی خورده بودم دلی پر از عن و شکسته هی در خلوت شبانه میگوزیدم و به رویاهای پر پر شده فکر میکردم آه ، ز چه اینگونه سیه بخت و دلی شکسته دارم خلاصه اینم تایید نشد از سمت خونواده ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خواستگاری شیشم خواستگاری آخری از طرف مادر بزرگم معرفی شد دختره یه خونواده خررررررررررررررررر پول با کلاس و اینا مام ایل و طایفه رو برداشتیم رفتیم بخور بخور باز مثه همیشه یه جعبه شیرینی خریدیم و حمله کردیم میوه و شیرینی و شربت و چای اینا رو خوردیم گاها دیده میشد که چند بازی فامیل ها میخواستن ماهیه داخل اکواریوم هم بخورند که روشون نمیشد و جلو خودشون رو میگرفتن عاقا ما نه دفعه شیشم بود دیگه عادی شده بود مام پیوسته بودم به وایکینگا هی میخوردم ، موز و پرتغال و موزو آجیل و هر چی میوردن میخوردم دوسه بار نزدیک بود دستمال کاغذیاشونم بخورم ولی خودمو کنترل کردم عاقا ما نشسته بودیم بعد داداشش داشت حرف میزد این داداشش گوزوش هی نگاه من میکرد من روم نمیشد ببینم دختره رو هی نگاه من میکرد هی من روم نمیشد ببینم دختره رو بعد اینکه ناموسا خودتون چایی بیارید آدم بشه نگاتون کنه این نمیدونم چاییو داد دست کی خودش نشت رو به رو من منم هی روم نمیشد نگاش کنم داداشش منو نگاه میکرد بعد داداشش روشو کرد یه لحظه اونور من مثه کفتار پیر اومدم ببینم کدومشونه یهو دیدم دختره رفته پشت ستون دیگه نمیشد ببینش خلاصه این خواستگاری اصن ما ندیدیم دختره رو فقط هی میوه هاشونو خوردیم بعد این خواستگاری با یک عمل تروریستی گفتم گوز خوردم زن نمیخوام و به این داستان خواستگاری رفتن ها خاتمه دادیم فعلن الانم که دارم برا شما خاطراتشو مینویسم *doctor* *doctor* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ لیست خاطره های قرار داده شده تا به الان ◄ میتونید خاطرات رو بروبچی که برنامه اندرویدی رو دازند از بخش خروجی ، پاندا ببینند بچه ها یه مدتی درگیر ابدیت بودم ، نتونستم داستان های شیخ و مریدان بنویسم و یا خاطره بنویسم بعد از اونم زیاد حس و حال نداشتم ، ولی ان شا الله سعی میکنم که ازین به بعد بیشتر بنویسم بیشتر باشم بیشتر بخندیم من سره خندیدن عاشق شدم و گیر افتادم بعد این داستان که نشد ، سعی کردم بیشتر عادت کنم به خنده ی اطرافیام خیلی دوستتون دارم *baghal* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*