♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
جوانی گرسنه و تشنه در بیابان می رفت که ناگهان پیرمردی را دید آیا سراب بود ؟
به او نزدیک شد نه واقعیت داشت پیرمرد به او آب و غذا داد و او در کنار اتشی که پیرمرد افروخته بود تا صبح خوابید
صبح وقتی که پیرمرد بیدار شد مرد جوان و اسب خویش را ندید به اطراف نگاه کرد . مرد جوان را دید که سوار بر اسب او در حال دور شدن است .او را صدا زد و گفت
از تو خواهشی دارم
جوان گفت: بگو
لطفا در مورد این ماجرا با کسی سخن نگو
جوان گفت: تو به من اب و غذا دادی شب را در کنار اتشی که افروخته بودی به روز کردم اما خواستت تنها این است که درباره این موضوع با کسی صحبت نکنم
پیرمرد با نگاهی تلخ به او پاسخ داد
«باشد تا اگر کسی روزی ، فردی را در بیابان دید که نیاز به کمک دارد از یاری او حذر نکند و رسم جوانمردی از میان نرود »