نيما و ماني زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند ، توتهاي رسيده و سفيد و درشت را نگاه ميکردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بريزد ، نريخت. توتها تازه رسيده بودند ، بندشان محکم بود و شاخهها را چسبيده بود
نيما کفشهايش را کند, جورابهايش را در آورد. تنه ی درخت را گرفت ، عين گربه ، با سختي و سماجت خود را بالا کشيد ، هي ليز خورد و هي ليز خورد. اما از پا ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهاي زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دستها ، انگشتها و کف پاهايش زخم شد و سوخت . اما ، به روي خودش نياورد. ماني نگاهش ميکرد
ميافتي بيا پايين ، اگر بيافتي مامان ناراحت ميشه
نيما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت ، رفت تا دستش به اولين شاخه رسيد. شاخه را چسبيد خود را بالا کشاند. پايش را روي شاخه گذاشت ، دست دراز کرد و توتي چيد و خواست براي ماني بياندازد. پايين را نگاه کرد ماني نبود. رفته بود پيش مادر