►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
به حال آن پسرک دانشجویی فکر میکنم که وقتی در شهر غریب احوال خوزستانش را شنید از خوابگاه با خانه تماس گرفت و با صدای سرفه های مادرش مواجه شد و غبارِ اشک از چشمانش سرازیر شد
مادرش لابه لای سرفه میگفت حال همه ی ما خوب است
و پسرک زیر لب تکرار میکرد اما تو باور نکن
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
علی سلطانی