تقریبا پونزه شونزه سالم بود چهار شنبه سوری بود
اومدم دو سه تا صندوق چوبی میوه رو شکستم تو جوب دمه در خونمون
یه آتیش کوچیک درست کردم و هیشکس هم داخل کوچه نبود
رفتم یدونه پیف پاف اوردم انداختم تو آتیش
رفتم پشت تیر برق قایم شدم و سنگر گرفتم
یهو همون موقع همسایمون و دختر بزرگش از خونشون اومدن بیرون
و شروع کردن از رو آتیشِ من پریدن
اینا داشتن میپریدن و شعر میخوندن
سرخیه تو از من
زردیه من بـــُـــُــــُـــُــــُــــُــمّـــــــــــــــب
*malos* همشون سرخ شدن *malos*
یهو کوچه روشن شد و من دیدم هر کدوم دارن جیغ و داد میکنن و خودشونو میتکونن و خاموش میکنن
:khak: یه بو کله پاچه ایی بلند شده بود که نگو :khak:
*narahat* خدایا من از همینجا استغفار میکنم *narahat*
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یه سال دیگه هم ازین ترقه هفت رنگا که تکونش میدی نور میده بیرون بهم دادن
منم دفعه اولم بود ازینا میدیدم
رفتم تو تاریکی پشت سره همه ؛ تا یهو همه رو قافل گیر کنم
هم سرشو آتیش زدم هم تهشو
بعد شانس من اونجا که نور میداد بیرون رو گرفته بودم به سمت خودم
شروع کردم تکون تکون دادن
دیدم زااااارت یکیش خورد به شکمم
منم سریع برعکسش کردم و لباسمو دادم بالا ببینم سوراخ نشده باشم یهو بمیرم
بعد حواسم اصن به اینکه بقیش داره کجا میزنه نبود
اینم باسه خودش میزد پسه کله بابام ، میزد تو کمره عموم ؛ زن عموم حول کرده بود پرید از پشت بوم پایین
اون یکی سینه خیز میرفت این یکی داد میزد حاجی رو زدن جاجی رو زدن بعد که همه رو متفرق کردم کتک مفصلی خوردم
*narahat* *narahat*