خوب چی ؟
اه....ملیسا مسخره بازی در نیار دلیلت چیه؟
خوب من تا حالا تو همچین مراسمایی شرکت نکردم
خوب اشکالی نداره ...این بار میشه بار اولت
مائده
جان مائده
خیلی خوب بابا
راستش اینه که دوست ندارم با این تیپ و قیافه وارد جمعتون بشم
اوه حالا همچین گفت من نمیام ............گفتم دلیلش چیه..........اتفاقا من یه چادر عربی دارم که بابا از مکه برام اورده اما چون قدش بلند بود و چادر نو هم داشتم برا همین اک گذاشتمش تو کمدم میدم بپوشی
نه ....آخه من
وای انقدر نه نه نکن ...........یه لحظه وایسا سریع به سمت اتاقش دوید بعد چند لحظه با یه چادر مشکی برگشت چادر و باز کرد و روی سرم انداخت
دستاتو بکن تو آستینش....آهان ...........وای عالیه.........خدای من ملیسا عین فرشته ها شدی
به سمت اتاقش هلم داد و من خودم را با پوشش جدیدم درون آینه قدی اتاقش دیدم........... سیاهی چادرم منو به یاد چشمان متین می انداخت
دختر درون آینه با قیافه معصومانه اش به من لبخند زد و من مبهوت قیافه جدیدم بودم ......... با اینکه مشهد هر وقت میخواستیم وارد حرم بشیم چادر می انداختم ولی همیشه چادرم یه چادر سفید گل گلی صورتی بود
اما حالا این چادر
الو ملی ...ملیسا...دختر ...تو که خودتو تو آینه خوردی.......بیا بریم دیگه الاناس که بابا غر غر کنه
از دختر درون آینه دل کندم و گفتم
بریم
خانه ی متین دارای حیاط خیلی بزرگی بود و سبک خونه با اون ایوان بزرگ قدیمی اما قشنگ بود خونشون تو شمال تهران یه جای خوش آب و هوا بود......از لحظه ی ورودم متین را ندیم ......نمیدونم چرا دلم میخواست عکس العمل متین رو وقتی منو با این چادر میدید ،ببینم
مائده دخترا و خانومای زیادی که اونجا بودند را بهم معرفی کرد
متین چهار ريال پنجتا تا عمو داشت که هر کدومشون یکی دو سه تا دختر داشتند ....همه چادری بودند و من خدا را شکر کردم که مائده این چادر را بهم داد
مائده منو دوست صمیمیش معرفی کرد و عمه اش یعنی همون مادر متین چنان محکم بغلم کرد که احساس تنگی نفس کردم
چندین بار بوسیدم و تو گوشم زمزمه کرد .....چقدر با این چادر خانم شدی و من با محبت نگاش کردمو گفتم
ممنون
از مائده یواشکی پرسیدم عکس رو دیوار که عکس مردی با چشمای شبیه به متین بود پدر متینه و مائده با آهی نگاش کرد و گفت
عمو مهدی پدر متینه فوت شده خیلی سال پیش تقریبا متین 8 سالش بوده
وای ......خدا بیامورزدشون
خدا رفتگان شما را هم بیامرزه
با یا الله یا الله گفتن چند تا پسر دخترا به تکاپو افتادند و دستی به مقنعه و چادر هایشان کشیدند و همگی بلند شدند
مائده کنارم ایستاد و گفت
اینا همه فامیلای متینند بعضیاشونم همسایهاشونن
با چشم دنبال متین میگشتم که هنوز موفق به دیدنش نشده بودم
دخترا سر به زیر وایساده بودند و یه سلام کوتاه به افرادی که وارد میشدند میدادند
مائده گفت
ملیسا من برم کمک عمه و
منم میام
ممنون ولی............ بدون اینکه منتظر ادامه حرفاش باشم زودتر از اون وارد آشپزخانه شدم
خسته نباشید
مادر متین لبخند بی دریغش را به روم پاشید و گفت
درمونده نباشی عزیزم....... چه کمکی ازم برمیاد فقط تو را خدا تعارف نکنید که احساس غریب بودن بهم دست میده
لبخند زد و به شیزینیها اشاره کرد و گفت
تو ظرفا بچینش
چشم
شیرینیها را با حوصله تو دوتا ظرف خوشکل سنتی چیدمو مائده هم چای ریخت
خوب تموم شد
مادرمتین سرشو از لای در بیرون کردو سهراب را صدا زد
بعد چند لحظه پسر قد بلند و خوش هیکلی با ریش بزی کوچولویی وارد شد و یا الله گفت
بله زن دایی
سهراب جان این چایی و شیرینیو ببر
چشم ....یه لحظه بیرون رفت و با پسر دیگه ای وارد شد
سلام زن عمو مادر متین جواب سلامش را به گرمی داد و پسر سلام کوتاهی به ما داد و سینی چایی را برد
سهراب هم به سمتم اومد و شیرینی ها را از دستم گرفت و یک آن نگاش با نگام تلاقی پیدا کرد که سریع نگامو دزدیدم
چند ثانیه مکث کرد و بعد از آشپزخانه خارج شد
چندتا خانم دیگه هم برای کمک به آشپزخانه اومدند ......... گوشیم مرتب زنگ میخورد
از دیروز دیگه جوابشو نداده بودم ........ به صفحه گوشی نگاه کردم عکس کورش که از نیمرخ زوم روی دماغش گرفته بودم روی صفحش بود
الو
خیلی بی معرفتی .............گم شو من دیگه دوستی به نام ملیسا ندارم
اوه جه خبره
چه خبره ؟تو با کدوم دوستات رفتی شمال که نه یلدا و شقایقند نه اون دو تا مرغ عشقو نه من
شمال ..........شمالم کجا بود
پس کدوم گوری هستی ؟
خونه دوستمم
دوستت ؟
برا اینکه ول کنه گفتم
مائده دیگه
ای وای من ..........خوب میگفتی با هم بریم
زهر مار
پس کجایی که انقدر شلوغه
با ذوق گفتم
اومدم سمنو پزون
اوه چه با حال ...........ببینم متینم اونجاس
ندیدمش
اوکی بای
وا خدا شفات بده
موقع شام بود که صدای یا الله پیچید تو گوشم
متین بود اینو مطمئن بودم
آشپزخونه خیلی شلوغ بود و بیست سی نفری اونجا وول میخوردند
یکی از دختر عموهای متین درحالی که لپاش گل انداخته بود وارد شد و گفت
زن عمو آقا متین کارتون دارن
ای لال شی حالا میمرد خودش میومد اینجا
عمه، مائده جون قربونت برم برو ببین متین چیکار داره
مائده با لبخند نگام کرد و اشاره کرد به دستای کفیش و گفت
ملیسا میشه تو بری
اوه مای گاد .............کاش از خدا یه چیزه بهتر میخواستم مثلا..........اوم.....نمیدونم
باشه گلم
چادرمو مرتب کردمو رفتم بیرون
قلبم تو حلقم میزد
زهر مار چته
به خودم تلقین کردم این یکی از پروژه های شرطبندی فراموش شدمه
دیدمش به دیوار تکیه داده بود و به سقف نگاه میکرد تو اون شلوغی تک و تنها وایساده بود و تو فکر بود
صداش زدم
آقا متین
نگاه متعجبش به سمتم برگشت و رو چادرم قفل شد
و بعد نگاش آروم آروم بالا اومد و نشست تو چشام
شک دارم بین اینکه چادرم سیاهتره یا چشاش
مادرتونو مائده دستشون بند بود اینه که من اومدم ببینم کاری داشتید
کاملا دستپاچه شد انگار یادش نمیومد چیکار داشته نگاشو از چشام دزدید و گفت
سلام
اوا خاک عالم من که سلام نکردم
خودمو نباختم و گفتم
سلام ببخشید فراموش کردم سلام کنم
حالا به جوراباش خیره شده بود
خوب...................نفس عمیقی کشید و بعد یه چند لحظه مکث گفت
به مامان بگید کوبیده ها را اوردم ...........دیگ برنجم پشت دره اونجا میکشند یا بیارم تو آشپزخونه
یه لحظه
داخل آشپزخونه برگشتمو کسب تکلیف کردم
عزیزم بگو بیارند اینجا
پیش متین که برگشتم اینبار نگام نکرد و فقط گفت
چشم
سفره خوشکلی سرتا سر حال بزرگشون پهن شد و همه در چیدن اون همکاری کردند
درست برعکس مهمونیای ما که توش مهمون از جاش تکون نمیخورد و حتی خود صاحب خونه هم فقط به خدمتکارا دستور میداد
صفایی که چیدن این سفره داشت کجا و میز پر زرق و برق و اشرافی مهمونیای ماها کجا
وقتی میخواستم سینی که حاوی کاسه های بلوری کوچولوی پر از ترشی بود که دهنم از دیدنش آب افتاد و به سهراب بدم
رگ غیرت بچه مثبتمون قلمبه شد و رو به من گفت
شما بفرمایید لطفا .... و به در آشپزخونه اشاره کرد
زیر لب غر غر کردم
بچه پر رو
خدا به داد زنش برسه حتما از اوناس که صب تا شب تو آشپزخونه میشوره میساوه
منظورم این نبود بری تو آشپزخونه به قول خودت بشوری بساوی
زیاد دوست ندارم سهراب دور و ورت باشه البته خودت مختاری
در تموم مدتی که متین جوابمو شیش تا شیش تا میداد دهنم باز مونده بود و به این فکر میکردم مگه صدام چقدر بلند بود که این بشر شنید اصلا همش به جهنم این کی دنبال من راه افتاد سینی ترشی تو دستشو چیکار کرد
ای خدا منو بکش که انقدر سوتی ندم
وای خدا ، من که منظورم زنش بود
مائده منو از تو شوک در اورد و متینم سریع ازم دور شد
ملیسا چی شده ؟
چرا متین عصبانیه ؟
چه میدونم ......... مادر متین و متین همه را سر سفره دعوت کردند و من خوشمزه ترین غذای عمرمو خوردم
آخرای غذا بود که موبایل متین زنگ خورد و متین گفت
سلام
آره داداش همین کوچس
دم در ریسه رنگی زدم
الان میام دم در
متین از سر سفره بلند شد
چی شده عمو ..... رو به عموش گفت
یکی از دوستامو دعوت کردم الان رسید
و بعد سریع رفت
صدای یاالله گفتن متین و بعد ورود اونو
چشام اندازه یه نعلبکی باز شد
ای تو روحت کورش
کورش به همه سلام بلند بالایی کرد و مثل بچه های مثبت سر به زیر اومد تو
مائده که کنارم نشسته بود با تعجب به سمتم برگشت و پرسشی نگام کرد
شونمو بالا انداختم و با چشای ریز شدم به کورش که حالا سر سفره کنار متین نشسته بود نگاه کردم
کورشم همزمان سرشو بالا آورد
به احتمال صد و یک درصد داشت دنبال مائده میگشت که نگاش به من افتاد و با تعجب به من خیره شد
که اونم به احتمال قریب به یقین به خاطر چادرم بود و بعد نگاش روی مائده سرخورد که متین چیزی بهش گفت و بشقاب برنج و جلوش گذاشت کورش تشکری کرد و شروع به خوردن کرد
خدا........ آخر از دست این پسره خل میشم
سفره دوباره با همکاری همه جمع شد
تو آشپزخونه دقیقا مثل لونه مورچه پر از زن و دخترایی با چادر مشکی بود که هر کدومشون مشغول یه کاری بودند
مادر متین با دیدنم تو آشپزخونه دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت عمرا بذاره کاری انجام بدم و من چقدر ممنونش شدم که آبرومو خرید چون تا حالا در عمرم یه بشقابم نشسته بودم
مائده هم برای اینکه احساس تنهایی نکنم از زیر کار فرار کرد و همراهم اومد بیرون
بریم تو اتاق عمه
کاش میشد بریم تو اتاق متین دلم میخواد ببینم اتاقش چه شکلیه
نه اینکه واسم مهم باش ها فقط محض ارضای حس خوشکل فوضولیم
اما مائده به حس زیبام توجه نکرد و با هم به اتاق مادر متین رفتیم
محو فضای روحانی اتاق با اون بوی یاس و سجاده بزرگی که وسط اتاق بود شده بودم که مائده دست به کمر جلوم وایساد
هان چته
این پسره اینجا چیکار میکنه؟
کدوم پسره نگاش بهم فهموند نمیشه خرش کرد
خوب اگه منظورت کورشه نمیدونم
اصلا صبر کن ببینم مگه جای تو را تنگ کرده .....چرا نسبت بهش حساسی
منو با سوالات نپیچون
وا .... تو اول جوابمو بده
خوب....خوب...اون .....یعنی
یه کلمه بگو ازش خوشت میاد
-ملیسا معلومه چی میگی
اخماشو تو هم کشید و از جلوم کنار رفت
مائده جونم چرا ناراحت شدی شوخی کردم
دیگه با من از این شوخیا نکن
چشم .....حالا بهم میگی چرا نسبت بهش حساسی
حس خوبی بهش ندارم
واقعا؟ولی اونکه نسبت به تو حسای خوبی داره
محکم زدم تو دهنم.............ای نفرین بر دهانی که بی موقع باز بشه
نگاه پر حرص مائده بهم فهموند زود تند سریع هر چی میدونم بهش بگم و من فقط به زور آب دهنمو غورت دادم
مائده جونم ...خوب میدونی ..........اوم
خوب
وقتی اینجوری نگام میکنی هول میشم همه چیز یادم میره
مائده پوفی کشید و نگاشو به سقف دوخت که صدای زنگ اس ام اسم بلند شد
با دیدن اسم کورش روی صفحه زیر لب گفتم لامصب حلال زادس
نوشته بود .....ملی موش بخوردت چه با چادر ناناز شدی....تو و این غلطا .....محاله.......اگه ننت اینجوری ببیندت سکته را زده ......راستی یکم هوامو داشته باش ...منظورم بغل دستیته
جوابشو دادم برو بمیر
مائده دست به سینه نگام میکرد
هان
من اینجا بوقم دیگه
چونشو گرفتم و سرشو اینور اونور کردمو و چشامو ریز کردمو و گفتم
بدم نمیگیا حالا بگو بوق
دستشو زد زیر دستمو گفت
وای ملی یکم جدی باش
بله ...بفرمایید سرورم
قضییه این پسره چیه ؟
از تو خوشش اومده میخواد تورت کنه
ملیسا
هان چیه واقعیتو گفتم خوب
اون غلط کرده با تو
ا..ا....به من چه
ردش میکنی بره
من دعوتش نکردم که حالا ردش کنم برو به داداش جونت بگو
د ....بچه واسه همین میگم تو دکش کن که متین چیزی نفهمه وگرنه خونشو میریزه
ملیسا تو را خدا برای یه بارم شده اینجاتو به کار بنداز
اشاره کرد به مخ نازنین صفر کیلومترم
خوب که چی
متین اگه بویی برد به دوستی منو تو هم شک میکنه
منظورت چیه
خوب ...فکر میکنه تو به خاطر کورش با من دوست شدی
برو بابا همه عالم و آدم میدونند من به خاطر هیچ کس یه پشه رو هم نمیپرونم مخصوصا کورش
ولی
با صدای در اتاق هر دو ساکت شدیم
دختر عموی متین سرشو از لای در تو اورد و گفت :بچه ها میاید بریم پای پاتیل ؟
( پاتیل : ظرف بزرگی که برای پخت سمنو استفاده میشه )
بریم
و قبل از هر عکس العملی از جانب مائده تقریبا از تو اتاق فرار کردم
برای اولین بار بود که مراسم پختن سمنو را از نزدیک میدیدم
خانما همه کنار دیوار ایستاده بودند و هر کدومشون یکی یکی جلو میرفتند و سمنو را هم میزدند
مائده اروم گفت : وقتی داری سمنو را هم میزنی منو هم دعا کن
برگشتم و به صورت بی نقصش نگاه کردم
واقعا از من چی میخواست ؟
از منی که تازه یک ماهم نشده نمازامو یک درمیون میخونم
منی که تا حالا نه راجع به دینم تحقیق کردمو نه مشتاق فهمیدنش بودم و تنها چیزایی که ازش میدونم هموناییه که تو کتاب دینی مدرسه ام خوندم
منی که نه پایبند حجابمو نه چیزایی که از نظر مائده و دینم حرومه
حالا دختری به پاکی و بی گناهی مائده از من میخواست دعاش کنم
با چه رویی دعاش کنم
اصلا با چه رویی با خدام حرف بزنم
اشک تو چشم جمع شد
مائده دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت
برو نوبت توه
یه قدم به دیگ نزدیک شدمو ایستادم
نمیدونم چرا تو جمعیت آقایون روبروم دنبال متین میگشتم
به دیوار تکیه کرده و بود و یه کتاب دعای کوچیک دستش بود و میخوند
یه قدم دیگه نزدیکتر شدم به پاتیل
نگام هنوز به اون بود
انگار سنگینی نگامو حس کرد که سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد
با نگاش انگار جون گرفتمو سریع خودمو به پاتیل رسوندمو شروع کردم به هم زدن
چشمام و بستمو دعا کردم
اینبار میدونستم چی میخوام
خدایا آرامش میخوام ...........فقط آرامش
تو طول صحبت کردن یکی دو دقیقه ایم با خدام سنگینی نگاه متینو از پشت پلکای بستم حس کردم
وحس کردم آرومتر از قبل شدم
و چقدر این حس زیبا بهم چسبید
کورش آروم یه گوشه ایستاده بود و عمیقا تو فکر فرو رفته بود
از کنارش که رد میشدم گفتم
بپا غرق نشی
نگاشو بهم داد و دستشو تو موهاش چنگ کرد
هر وقت عصبانی میشد میافتاد به جون موهای بدبختش
بیخیالش شدمو رفتم تو
همگی دخترا با هم به اتاق مهمون رفتیم
دختر عموی متین که تازه فهمیدم اسمش سحره بهم گفت
شما دانشجویید
با این حرفم همه ساکت شدند و به سمتم برگشتند
مائده گفت
یه روز من رفتم دانشکده دنبال متین که با ملیسا آشنا شدمو باهاش دوست شدم
متین .......خوب .....متین تو دانشگاه چطوریه؟
به چشمای مشتاقش نگاه کردم
اخمی بین ابروهام افتاد
چی شد ......این دختر عموش بدجوری مشکوک میزنه
همگی ساکت منتظر جوابم بودند
خوب......مثل همه پسراست
خودمم نفهمیدم چرا انقدر مسخره جوابشو دادم...انگار خوشم نمیومد کسی راجع به بچه مثبت کلاسمون اینطوری مشتاق باشه
اما دختره کوتاه بیا نبود
درساش چطوره
رتبه اوله
لبخندی زد و گفت
میدونستم
خون خونمو داشت میخورد
شما نامزدشونید
یکم سرخ شد و با پررویی گفت:مگه گفته نامزد داره
نه ولی خوب
مائده وسط بحث پپرید و گفت
ملیسا میدونستی مجبوری تا صبح بیدار بمونی
واسه چی؟
واسه اینکه باید جوونا تا صبح بیدار بمونند و سمنو را هم بزنند تا ته نگیره
چه جالب
باز سحر گفت:یعنی شما شب اینجا میمونید
اومدم بگم ......مشکلیه ..جای شما را تنگ کردم
که مائده زد به بازومو رو به سحر گفت
جرات داره بره ...میکشمش ....خودش بهم قول داده دو روز دیگه هم پیشم بمونه واسه تولدم
ای خاک بر سرم .......مگه تولد مائده دو روز دیگس
تو روی بزرگوارم نیاوردم و فقط لبخندی به مائده زدم
ای تو روحت حالا من تا دو روز دیگه چه غلطی بکنم
به تلفونای پشت سر هم شقایق و یلدا جواب ندادم و آخر سر هم موبایلمو خاموش کردم چون اصلا حوصله اینکه واسشون توضیح بدم کجامو واسه چی اومدم اینجا را نداشتم
تقریبا ساعت حول و حوش دو نصفه شب بود که به قول سحر پیر و پاتالا رفتند بخوابند
البته بماند که چند تا جووناهم هی خمیازه کشیدند و آخر سر هم جیم زدند
به خودمون که اومدیم نه نفر بیشتر تو حیاط کنار پاتیل نمونده بود
به کورش اشاره زدم نمیخواد بره خونشون که اون بی توجه به من فقط به مائده خیره شده بود با این کاراش آخر سر خودشا به باد میده
مائده که از بودن کورش کاملا معذب بود گفت
ملیسا ......این پسره نمیخواد بره خونشون
وا ...مائده این همه آدم تو دوباره گیر دادی به این بیچاره
آخه
ببخشید
هر دوتامون به سمت کورش که سرشو پایین انداخته بود و کنارمون مظلومانه ایستاده بود نگاه کردیم
بفرمایید
در مورد سمنو .....مواد اولیه اش چیه
خاک بر سر با دست بهم اشاره زد برم گمشم تا با مائده همکلام شه.......
اطرافو پاییدم
متین که بیتوجه به اطرافش داشت سمنو هم میزد و دعا میخوند و رفته بود تو حس
سحر هم که تو یه قدمیش وایساده بود و یه کتاب دعا دستش بود و همه نگاش به متین بود
ای دختره چشم سفید
بقیه هم که مشغول حرف زدن بودند و یکی دوتا هم نشسته چرت میزدند و سهراب خان هم که زوم کرده بود روی من
مائده بیچاره هم در حالی که از خجالت سرخ شده بود درباره گندم جوونه زده سمنو میگفت و کورشم همچین تو حرفاش غرق شده بود که انگار میخواد خودش فردا شب گندم بذاره واسه سمنو پختن
باز نگام رفت پی سحر
حالا داشت با متین حرف میزد و متینم در حالی که تموم نگاش به سمنو بود جوابشو میداد
من امشب حال این دختره را نگیرم ملیسا نیستم
دختره پر رو
بیخودی کلید کردم رو اون بیچاره و با حرص بهشون نزدیک شدم
و کورشو مائده را با طرز تهییه سمنو تنها گذاشتم
بیتوجه به اینکه مائده بهم گفت
کجا و واسم چشم و ابرو اومد یعنی بتمرگ سر جات
گفتم
تو باش برم یکم سمنو هم بزنمو بیام
کنار پاتیل رسیدم
متین جان
جوری بلند گفتم که هم سحر بشنوه هم سهراب
متین بدون اینکه نگام کنه گفت
امری داشتید
ای بمیری .....این همه از جونم مایه گذاشتم میمردی بگی جانم یا حداقل بگی بله
میشه منم هم بزنم تازه یادم اومد چندتا از آرزوهامو نگفتم
متین ملاقه بزرگو دستم داد و گفت
یا علی
اومد بره که سریع گتم
ترم جدید دو تا درسامون با سهرابیه
همینطوره
جلوی سحر و سهراب که حالا چهار چشمی نگام میکردند لحنمو یکم صمیمی تر کردم
به نظرت من چیکار کنم؟
چیو ؟
تو که مشکله منو سهرابیو میدونی .....همش به کنار از بعد اون دعوا رفتارش یه جوری شده
کم کم داره منو میترسونه
متین یهو سرخ شد و گفت
از طرز نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد
وای خدا چه جو گیر شدپ
کتاب دعا از دست سحر افتاد و اون متعجب به منو متین خیره شد
لبخندی دندون نما بهش زدم که باعث شد با حرص ازم دور شه و گوشه ی حیاط کز کنه
سهرابم دست کمی از اون نداشت
جدی به متین نگاه کردمو گفتم
ببخشید واسه فرار کردن از زیر نگاه پسر عموت مجبور شدم اینطوری حرف بزنم ولی انگار خواهرش بیشتر ناراحت شد
متین لبخند مهربونی زد و گفت
بابت رفتار سهراب عذر میخوام و سحرم هنوز خیلی بچس
وا مگه چند سالشه ؟
کاری به سن و سال ندارم کلا گفتم
ای بابا یهو بگو عقل نداره و خلاص
ولی انگار خیلی دوستت داره
اون با ایده ال من واسه زندگی یه دنیا فرق داره
میتونم حدس بزنم ایده التون واسه زندگی یکیه مثل مادرتون
حدستون اشتباس هر کس شخصیت مخصوص به خودشو داره پس هیچکس مثل مامانم پیدا نمیشه
اوم ....جالبه
چی ؟
همین همسر ایده التون ....ببخشید ولی شما دیگه باید فهمیده باشید که من خیلی رکم پس به دل نگیرید اما از دید من همسر شما یه دختر آفتاب مهتاب ندیده است که وقتی برای عقدش میره آرایشگاه زمین تا آسمون تفاوت میکنه....احتمالا زاویه نگاش تا حالا از محدوده کفش خودش و به احتمال ضعیف کفش طرف صحبتش بالاتر نیومده
خوب اولا به صفت رک بودنتون صفت کنجکاو بودن و اضافه کنی
منظورتون همون فوضوله دیگه
متین خندید
وای خدا چقدر با لبخند چشاش زیباتره اگرچه در تمام طول صحبتمون یه بارم به چشام نگاه نکرد اما من نگام فقط به چشماش بود
خوب دوما
دوما حدستون کاملا غلطه......با اجازه
چی شد ......کجا رفت
از بس این سمنو رو هم زدم دستم شکست ایناهم انگار نه انگار
اون از متین که معلوم نیست کجا رفت اونم از این کورش مارمولک که مائده را به حرف گرفته بقیه هم که انگار اومدن ماتم سرا یا تو چرتند یا تو فکر
همونطور که سمنو را هم زدم به بقیه آرزوهام فکر کردم
خوب خداجونم یه کاری کن مامانم یکم باهام راه بیاد
اوم...نازنین و بهزادم سر عقل بیاند و با هم ازدواج کنند
واسه شقایق و یلدا هم دو تا پسر و بزن پس کلشون تا بیاند برشون دارند ببرند
خوب ...دیگه آرشام و ......اهان
آرشام و آتوسا را هم بهم برسون............جان چه شود
سهرابیم چشاشو لوچ کن
یه نگاه به کورشو مائده کردمو تو دلم گفتم در مورد این دوتا هم نظر خاصی ندارم
و خودمم تو این شرطی که بستم با بچه ها موفق بشم
ومتینو
با ضربه ای که به پهلوم خورد سرمو بالا اوردم و با دیدن صورت خشمگین مائده یه لبخند مظلومانه تقدیمش کردم
بمیری ملی
چیه بابا پهلومو سوراخ کردی
مگه به تو اشاره نکردم وایسی
روش پخت سمنو رو برا بچم گفتی
زهر مار بچه پررو
بد اخلاق .........خاک تو سر کورش کج سلیقه
بده من این لامصبو مگه چه حاجتی داری که ته پاتیلم بس که هم زدی سوراخ کردی
وای مائده همه را دعا کردم اگه یکی دوتاشم بگیره چه شود
مائده تقریبا هولم داد اونطرفو با حرص گفت
مطمئنم اگه بگیره همه بدبخت میشند
بی ذوق
در پاتیل سمنو را طبق مراسم خاصی که گفتن ذکر و صلوات بود گذاشتند و روشو قران و شمع و گل و آینه گذاشتند
منو کورش کنار هم ایستاده بودیم و به این صحنه نگاه میکردیم
کورش آروم زمزمه کرد چقدر با اینا فرق داریم
برگشتم و نگاهش کردم
اخم کمرنگی کرد و گفت دارم به این نتیجه میرسم که تموم مدت عمرم چقدر الکی گذشت
چه حرفایی میشنیدم ...اونم از کی ...از پسر الکی خوش و بیخیالی که نمونشو تو زندگیم ندیده بودم
حرفی نزدم
من دیگه میرم
امیدوارم فهمیده باشی مائده دختری نیست که بشه خرش کرد
سریع پیش متین رفت و خداحافظی بلندی با جمع کوچک دور پاتیل کرد و رفت
تو کار این بشر موندم ...هیچ چیزش مثل آدم نیست...نه اینکه من همه چیزم آدمواره ؟
مائده پیشم اومد و گفت
خوب حالا دیگه میتونیم بریم بخوابیم
مائده
جونم
کاملا مشخص بود که از رفتن کورش خوشحاله
تو....تو به کورش چیزی گفتی؟
من فقط طرز سمنو پختنو مراسمشو براش گفتم ...چطور؟
نمیدونم به هم ریخته بود
شونه هاشو بالا انداخت و گفت
ملیسا
مثل خودش گفتم جونم
چرا انقدر کورش واست مهمه
کورش واسم بهترین دوسته .....یه جورایی داداشمه
اونروزی که توی ترمینال دیدمش احساس کردن خیلی دوست داره
آره ...ولی نه اون دوست داشتنی که فکرشو میکنی.....واقعا به من به چشم دوستش نگاه میکنه
صبر کن ببینم مائده خانم حالا چرا این موضوع واست مهم شد
مائده دستمو کشید و منو به سمت اتاقی برد
نظرت چیه امشبو بریم تو اتاق متین
عالیه ........اما خودمو با وقار نشون دادم و گفتم
فرقی نمیکنه فقط من ملحفه تمیز میخوام
مائده خندید و گفت
بله سرورم
میدونی خیلی راحت خودتو میزنی به کوچه علی چپ؟
بیخیال ملی......همیشه نمیشه دنبال دلیل بود گاهی وقتا باید بیخیال شد
اتاق متین بیشتر شبیه نمایشگاه آثار هنری بود
همه جای دیوارا پر بود از سیاه قلم و خطاطی واقعا که محشر بود روی میزش هم پر بود از قابهای کوچک عکسهای خانوادگیش که از وقتی نینی بود تا الانا مرتب چیده شده بود
بیشتر عکسا متینو باباش بودند و لبخندش
حتی از توی عکسم میشد آرامش لبخند و نگاش را فهمید
کنار دیوار رفتمو اینبار با دقت بیشتری تک تک نقاشیها و خطاشو نگاه کردم
رو به روی یکی از نقاشیاش که یه دختر رو به دریا نشسته بود و باد موهاشو به عقب فرستاده بود ایستادم
دخترک پشتش به تصویر بود و زانوهاشو بغل کرده بود
با اینکه صورتش معلوم نبود اما میشد حس کرد که بغض کرده
آهی کشیدم که مائده گفت
منم خیلی این نقاشیشو دوست دارم....... به سمتش برگشتم .....روی تخت نشسته بود و نگام میکرد
ادامه داد
حتی یکی دو بار کش رفتم ......اما متین با پس گردنی پسش گرفت
حرفی نزدمو به سراغ بقیه نقاشی ها رفتم
اما همش تصویر دخترک و غمش جلوی چشمام بود
اتاق متین تلفیقی از عصر قدیم و جدید بود تمام روتختی ها و رومیزیهاش منبت کاری بود اما کامپیوتر و لپ تاپش از بهترین مدلا بود
خود آقا متین کجا میخوابه
اون بیدار میمونه
چرا دیگه
باباش همیشه پای پاتیل میموندو تا اونجایی که میتونست قرانو از اولش میخوند بعد از اون خدا بیامرز متین این کارو میکنه
خدا بیامرزدشون........ اونقدر خسته بودم که بدون اینکه به مائده اجازه بدم رو تختی جدید و روی تخت بندازه تقریبا بیهوش شدم
مائده صدام زد و گفت
زودباش پاشو ملیسا همه سر سفره صبحونند
وای مائده ولم کن من که تازه دو ساعته خوابیدم
پاشو عزیزم سمنو و حلیم .....پاشو ...دیگه
نمیخوام خوابم میاد
ملیسا ...متین میخواد لباساشو عوض کنه
خوب عوض کنه..... به من چه.........مگه من مامانش
ملیسا خانم جهت یاد آوریتون شما الان تو اتاق متین خوابیدید و کمد لباساشم اینجاس
به زور بلند شدمو گفتم
باشه بابا خفم کردی پا شدم
به سلام ملیسا خانم صبحتون بخیر
به سمت سرویس بهداشتی گوشه اتاق رفتمو گفتم
ولم کن مائده شدید خوابم میاد
اوه .........خوبه یه سلام کردم کاریت نداشتم
با زدن آب سرد به صورتم سر حال اومدم
مائده دست به سینه منتظرم نشسته بود
معلومه دو ساعته تو اون دستشویی چیکار میکنی؟
لبخند خبیثانه ای زدمو و گفتم از اول تا آخرش برات بگم