روزگاری مریدی و شیخ خردمند در سفر بودند
شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند
مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به شیخ خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد
پاگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به شیخ خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت
سال ها گذشت و روزی مرید و شیخ وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان
وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم و یک روز صبح دیدیم که مرده
مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم
فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد
مرید به این نتیجه رسید که هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد
سپس از نتیجه گیری خود خشتک پاره کرد و به صحرا گریخت
و از آن پس هر بزی میدید میکشت و بعععع بععع میکرد
*vakh_vakh* *vakh_vakh*