♥♥.♥♥♥.♥♥♥
آقامرتضی رو توی کوچه پیدا کردم! زمستون سیزده سال پیش، پشت یکی از پنجرههای خونه ی پدری نشسته بودم و آسمون برفی رونگاه میکردم که صدای نالهای توجهم رو جلب کرد.بیشتر از اونکه ناله به نظر برسه،گریه بود.انگار یکی داشت باصدای بلند گریه میکرد
بیشترکه دقت کردم، دیدم زیر پراید سفید یخزدهای خودشو جمع کرده و ناله میکنه.حس کردم که گرسنه ست. رفتم در یکی از کابینت ها رو آروم باز کردم و یه قوطی تن ماهی برداشتم. بارونی رو روی دوشم انداختم واومدم توی خیابون.درکنسرو رو باز کردم و برای اینکه لبههای تیز قوطی لباشو زخم نکنه، محتویاتش رو آروم ریختم زیر ماشین
کمی با چشمای ترسوی بیاعتمادش نگاهم کرد و یواشیواش اومد جلو.یه کم بو کشید و بعد مثل قحطیزدهها شروع کرد به خوردن
فردا شب دوباره صدای ناله هاش رو شنیدم.حس کردم داره صدام میزنه. رفتم پایین وبراش غذابردم.اینبارکاملاً از زیر ماشین اومد بیرون ودم سفیدش رو به نشونه ی قدردانی مالید به شلوارم! لبخند زدم.حس خوبی داشتم.انگار بچهی یتیم گمشدهای رو پناه داده باشم
راه افتادم طرف خونه.دنبالم اومد.در پارکینگ رو باز کردم وآروم خزید داخل
نمیدونم چطور شد که اسمشو آقا مرتضی گذاشتم! شاید به خاطر این بود که چشاش شبیه مرتضی یکی از رفقای دوران دانشجوییم بود.شایدم به خاطر اینکه همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم
آقا مرتضی نزدیکترین دوست من دراون ایام بود! اونقدر بهش وابسته شده بودم که ساعتای زیادی رو درپارکینگ میگذروندم.حس میکردم تنها دوستیه که میتونم بهش اعتماد کنم!کار به جایی رسید که مجموعه شعرسومم رو به اون تقدیم کردم! صفحهی اولش نوشتم:به گربهام آقا مرتضی که او را بیشتر از دیگران دوست میدارم
وزارت ارشادم عصبانی شدو مجوز نداد! وقتی قرار بود برای خدمت سربازی اعزام بشم،بیشتر از هرچیزی توی دنیا، دلم برای آقامرتضی شور میزد
نمیدونستم بعد ازمن قراره چی کار کنه. از خانوادهام قول گرفتم که بهش برسن و غذاشو فراموش نکنن! لحظهی آخردست پدرم رو گرفتم! توی چشاش زل زدم و گفتم: جون شما و جون آقامرتضی
وقتی بعد از ۳ ماه برای چندروز مرخصی از پادگان آموزشی برگشتم،صاف رفتم طرف پارکنیگ.هرچی صدا زدم، آقا مرتضی طرفم نیومد!صداهای مبهمی از ته پارکینگ میاومد اماصدای آقا مرتضی نبود! خون جلوی چشامو گرفت! با خودم گفتم ۳ماه نبودم و قوم الظالمین بچه م رو ازخونه انداختن بیرون! دویدم بالا! سلام نکرده دست پدرمو گرفتم وگفتم: این رسمش بود؟ آقا مرتضی رو بیرون کردین؟!؟
ابروی راستشو بالا انداخت! کمی برّوبر نگام کرد و گفت: بچهی شما بعد از رفتن تون با یه گربه سیاه خیابونی ریخت رو هم! صدای زناشویی شونم پدر ما رو دراورد! دو ماه نشده شیش شیکم زایید! یه هفته بعدش هم فلنگو بست! الانم شیش تا نوه تون توی پارکینگن
دود از سرم بلند شد! گفتم یاحضرت عباس! آقامرتضی دختر بود؟!؟
گفت: بلی با اجازه تون
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
اعترافات
حامد ابراهیم پور