♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پادشاهى بود که بچهدار نمىشد
روزى درويشى به در خانهٔ پادشاه آمد و سيبى به او داد و گفت: نيمى از سيب را خودت بخور و نيم ديگر را به همسرت بده بخورد
وقتى همسرت زائيد، بچه را تا شش ماه نبايد زمين بگذاری
پس از نه ماه زن پادشاه يک پسر زائيد اسم پسر را "حسن يوسف" گذاشتند. پادشاه دايهاى براى بچه گرفت که از او مواظبت کند
در جشن ختنهسوران بچه
که همهٔ شهر مشغول بزن و بکوب بودند، دايه تنگش گرفت و بچه را زمين گذاشت و رفت. وقتى برگشت ديد که بچه نيست
در شهر ديگرى پادشاهى بود که دخترى داشت. دختر از پنجرهٔ اتاق هر روز براى چهل پرنده خود دانه مىريخت. يک روز ديد که در ميان پرندهها يک پرندهٔ آبى هست. دختر عاشق پرندهٔ آبى شد
موقعىکه داشت دانه مىريخت النگو از دست او افتاد. پرندهٔ آبى النگوى دختر را به منقار گرفت و پريد
دختر پادشاه مريض شد و هر چه طبيب آوردند و دوا دادند خوب نشد يک نفر پيشنهاد کرد که دختر را در حمام بگذارند و هر که براى شستشو مىآيد در عوض پول، قصه بگويد تا دختر سرش گرم بشود و کمتر غصه بخورد
در همان شهر مادرى با پسر کچل خود زندگى مىکرد
روزى مادر کچل گفت: تو هم برو و قصهاى ياد بگير بيا به من بگو تا به حمام بروم و براى دختر پادشاه تعريف کنم و خودم را هم بشويم
کچل از خانه بيرون آمد و ديد که چهل شتر با بار طلا مىگذارند. پريد روى يکى از آنها سوار شد. شترها به باغى رسيدند و بارهاشان را خالى کردند
کچل وارد اتاقى شد
قدرى خوراکى خورد و در گوشهاى پنهان شد. پس از مدتى ديد چهل پرنده به همراه يک پرندهٔ آبى آمدند. چهل پرنده پيراهن در آوردند و بهصورت چهل دختر زيبا شدند و در استخر شنا کردند
پرندهٔ آبى هم وارد اتاق شد
پيراهن خود را درآورد و شد يک پسر رعنا. سپس النگوئى از جيب خود درآورد و در کنار جانماز گذاشت و دعا کرد: خدايا صاحب اين النگو را به من برسان
سپس النگو را برداشت، پيراهن پوشيد و با بقيهٔ پرندهها پر زد و رفت
کچل نزد مادر خود رفت و آنچه را که ديده بود گفت. وقتى مادر او در حمام براى دختر پادشاه قصه را مىگفت به انجائى رسيد که يک پرندهٔ آبى بود
دختر پادشاه غش کرد. کنيزها مادر کچل را زدند و او را بيرون کردند
وقتى به هوش آمد. سراغ مادر کچل و خود کچل را گرفت. رفتند و آنها را پيدا کردند
خود کچل همهٔ چيزهائى را که ديده بود براى دختر تعريف کرد
قرار بر اين شد که هر وقت شترها آمدند، کچل دختر را خبر کند تا با هم به آن باغ بروند. پس از مدتى شترها پيداشان شد
کچل و دختر به همراه شترها به باغ رفتند. وقتى پرندهٔ آبى پيراهن خود را درآورد و مشغول دعا شد
کچل از جائىکه پنهان شده بود درآمد و گفت: اگر من صاحب النگو را بياورم به من چه مىدهي؟جوان گفت: از مال دنيا بىنيازت مىکنم
کچل، دختر را صدا کرد
دختر و پسر زن و شوهر شدند. پس از مدتى دختر حامله شد
پسر به او گفت: اين چهل پرنده عاشق من هستند
اگر بچه به دنيا بيايد و گريه کند و چهل پرنده بفهمند هم تو را مىکشند و هم بچه را. پس بهتر است راه بيفتيم. بر سر ديوار هر خانهاى که من نشستم تو برو و بگو که: شما را به جان حسن يوسف بگذاريد من چند روزى اينجا بمانم
پرندهٔ آبى پريد و دختر پياده به دنبال او روان شد. تا اينکه پرندهٔ آبى بر سر ديوار خانهاى نشست. دختر در زد و آنچه پسر به او ياد داده بود گفت
خبر به خانم خانه رسيد. خانم که همان مادر حسن يوسف بود، اجازه داد دختر وارد شود. پس از چند روز دختر زائيد
خانم کنيزى را فرستاد که نزد زائو بخوابد. نيمههاى شب کنيز شنيد که کسى به شيشه زد و گفت: هما جان، شاه ولى خوب است؟ مادرم آمد و بچه را بغل کرد؟ دختر جواب داد: شاه ولى خوب است. اما مادرت نيامد
کنيز فردا همه چيز را براى خانم خود تعريف کرد. خانم گفت: حتماً پسرم حسن يوسف برگشته شب خودش کنار زائو خوابيد و غذاهاى خوبى هم تهيه کرد و بچه را خوب تر و خشک کرد
نيمههاى شب باز همان صدا تکرار شد. مادر نمىخواست بگذارد حسن يوسف برود
قرار بر اين شد که تنورى بسازند و راه فرارى هم براى او بگذارند و آتشى در آن روشن کنند
فردا مادر دستور داد تنور را آماده کنند. پرندهٔ آبى هم با چهل پرندهٔ ديگر آمدند و سر ديوار نشستند
پرندهٔ آبى گفت: مىخواهم خودم را آتش بزنم. پرندهها گفتند: نه نزن. پرندهٔ آبى گفت: نه مىزنم
پرندهها گفتند: اگر تو به آتش بزنى ما هم مىزنيم. پرندهٔ آبى پريد توى تنور و از سوراخى که گذاشته بودند فرار کرد
چهل پرنده در آتش سوختند
حسن يوسف پيراهن پرندهٔ آبى را از تن درآورد. و آنها به خوشى زندگى کردند
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فرهنگ افسانههاى مردم اثر علی اشرف درويشيان و رضا خندان مهابادی