♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بیا فرنسی، این شیش پنس رو بگیر برو مغازهی مری برای خودت آبنبات بخر. گفتم نه مامان، من آبنبات نمیخوام، میشه بهجاش شکلات بخرم؟ گفت بله که میشه. حالا برو برو. صورتش قرمز و داغ بود، انگار جلو آتش نشسته بود، فقط مسئله این بود که توی خانهی ما هیچوقت آتش روشن نبود. بدبختی اینکه مغازهی مری بسته بود و مجبور شدم برگردم و به مادرم خبر بدهم. میخواستم ببینم میتوانم شش پنس را برای خودم نگه دارم یا نه. ولی وقتی خواستم در را باز کنم دیدم قفل است. زدم به پنجره ولی تنها صدایی که شنیدم فشفش شیر آب بود. گفتم مامان احتمالا طبقهی بالاست و سوت زدم و سکه را در دستم چرخاندم و فکری بودم بالاخره شکلات بخرم یا تافی. بعد صدای تلقتلق به گوشم خورد و فکر کردم بهتر است از پنجره بروم تو تا ببینم چه خبر است. گفتم شاید گراوس آرمسترانگ یا یکی دیگر دوباره آمده سوسیس بدزدد ولی وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم مادرم گوشهای ایستاده و یک صندلی چپه هم روی میز است. گفتم صندلی آن بالا چهکار میکند، یک تکه سیم که مال بابا بود آن بالا از سقف تاب میخورد ولی نگفت آن بالا چهکار میکند فقط ایستاده بود و با ناخنش ور میرفت و هی دهنش را باز میکرد که چیزی بگویید ولی چیزی نمیگفت
صفحه ۱۷
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
گفت ببین ببین چی برات خریدهم، گفت یه صفحه برات خریدهم بهترین صفحهی دنیا. شرط میبندم به عمرت صفحهای به این خوبی نشنیدهی. گفتم اسمش چیه مامان گفت اسمش هست شاگرد قصاب، بیا باهم برقصیم. صفحه را گذاشت توی گرامافون و راهش انداخت. هو کشیدیم و دور اتاق چرخیدیم، مامان شعرش را بلد بود. هرچی بیشتر میخواند صورتش قرمزتر میشد
صفحه 28
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
کتاب شاگرد قصاب
اثر پاتریک مککیب